نگین انگشتر (روستای گرمه)
ادبی
دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:سورنو,نگین,انگشتر,نگین انگشتر,گرمه,روستا,روستای گرمه,داستان,داستان کوتاه,دانلود داستان,بلاگردان,, :: 2:9 :: نويسنده : meti
به نام خدا بلا گردان خورشید دست و پای خودش را جمع میکرد و میرفت تا در پس تپه رمل روستا جهت استراحت شبانه قرار گیرد . مرد به عادت ، هر روز به آغل گوسفندان رفت و علوفه شبانه آنها را در ظرف مخصوص قرار داد . دو گالن 20 لیتری برداشت و به طرف جوی آب روستا رفت ظرفها را پر آب کرد و به اغل آورده ، در ظرف آب گوسفندان ریخت . خورشید کاملا پشت تپه رفته و خوشه های زرین آن از نظر ناپدید شده بود . گرچه هنوز شعاع سرخی در آسمان مغرب نمایان بود . مرد به منزل برادر رفت . یک هفته بود بچه شیرخوار برادرش به شدت مریض بود و برادر نیز در محل نبوده برای کار به تهران رفته بود .مرد احوال بچه برادر را از مادر پرسید . چواب شنید ؛ همانطور است که این چند روز بوده . بهتر نشده است . بچه گاهی شیر اندکی میخورد امابعد چند دقیقه شیر را عینا استفراغ میکرد علاوه بر ان اسهال هم بود . بچه در این یک هفته نصف شده بود . چند بار او را به ابادی دو فرسخی برده بودند و دکتر هندی او را دیده بود و داروهایی هم داده بود اما دارو موثر نبود . مرد از خانه برادر بیرون آمد کنار جوی آب رفت و وضو ساخت . اکنون شعاع قرمز خورشید نیز در آسمان در حال محو شدن بود . مرد پشت بام مسجد رفت به آسمان نگریست و فهمید وقت اذان مغرب است اذان گفت و از بام پایین امد . از جمعیت 50 نفری روستا انها که در محل حضور داشتند و عذری نداشتد نمازشان را در مسجد میخواندند . امام جماعت نداشتند ولی خواندن در مسجد را به خواندن در منزل ترجیح میدادند . مسجد کوچک بود و حد اکثر 30 نفر میتوانستند در آن نماز بخوانند ، معمولا مسجد پرمیشد. مرد نمازش را خواند بیشتر از هرشب هم خواند پس از نماز هم تعقیبات مفصلی خواند و پس از ان حدود نیم جزء قرآن با صوت تلاوت کرد . مرد سواد مدرسه ای نداشت اما پیش اربابی که چوپانی کرده بود خواندن و نوشتن و تلاوت قرآن را یاد گرفته بود . مرد به خانه آمد و همچنان در فکر بود . نفهمید کی شام خورد وشام چه بود . بعد از شام چند صفحه ای از کتاب منتهی الامال خواند و به بستر رفت اما خواب به چشمش نیامد . خروسها برای بار اول خواندند . مرد در بستر جابجا شد اما بیرون نیامد . برای بار دوم خروسها آهنگ شیوای خود را نواختند . مرد از بستر بیرون امد . و خود را آماده فریضه صبح نمود . ****** در منزل برادر اوضاع متفاوت بود . زن برادربود و مادرش .زن اولین بچه اش در 6 ماهگی به خاطر اسهال و استفراغ مرده بود . این دومین بچه اش بود . بچه اولش که مرد همسرش در روستا نبود و حالا بچه دومش در حال مرگ بود . زن نمیدانست بچه اش دارد میمیرد اما مادرش مرگ را در چهره بچه میدید . برای مادر بزرگ هم این اولین نوه بود . چون نوه اول مرده بود . بچه دیگر سینه نمیگرفت . نبضش بسیار ضعیف بود تن بچه سرد بود و نفسش هراسان . بچه دیگر حال نداشت استفراغ کند اما اسهالش به راه بود . قویترین نبض بچه که در گردنش نمایان بود هم ضعیف شده بود . مادر اینها را به دخترش نگفت . در این حال در خانه را زدند . برادر بود . آمد داخل خانه . پرسید : بچه جطوره ؟ - مادر بزرگ ؛ همونطورایی که شب بود . بهتر نشده . مرد بچه را دید احساس کرد بچه در حال مرگ است . گفت : ایشالا بهتر میشه . و رفت وضو ساخت ، اذان گفت ، نماز خواند و در مسجد به ذکر دعا و تلاوت قرآن پرداخت . آفتاب یک گز بالا امده بود که از مسجد بیرون آمد و به منزل برادر رفت ، حال بچه بدتر شده بود . دیگر به صدا واکنش نشان نمیداد و چشمهایش را هم نمیتوانست باز کند . اشک در گوشه چشمان مرد جمع شد و گفت : من در مسجد دعایی کرده ام . امیدوارم خوب بشه وبه خانه رفت . مرد در خانه خودش را سرگرم کرد مدتی به کار گوسفندان رسید و سپس رفت مزرعه . دست و دلش دنبال کار نمیرفت ولی خودش را مشغول کرد تا ظهر . ظهر اول آمد خانه برادر و در کمال تعجب شنید که بچه شیر خورده و استفراغ نکرده . خوشحال شد به خانه خودش رفت . بچه خودش که تقریبا همسال بچه برادر بود گوشه اتاق خوابیده بود تعجب کرد . سابقه نداشت این موقع روز بچه بخوابد . دست روی پیشانی بچه گذاشت . داغِ داغ بود . از مادر بچه احوال پرسید ، گفت : نمیدونم از چاشت روز اومده این گوشه خوابیده )) . مرد چیزی نگفت و به مسجد رفت نماز خواند و برگشت خانه ، تب بچه زیاد شده بود . ناهار خورد و به خاطر سر و صدا و سرزنش همسرش که (( بچه برادرتو بیشتر از بچه خودت دوست داری ))تصمیم گرفت بچه را دکتر ببرد . الاغ را پالان کرد بچه را پیش گرفت دو فرسخ راه را طی کرد و رفت بهداری دکتر هندی بچه اش را معاینه کرد و گفت چیزی نیست این داروها را به او بده خوب میشه . مرد احساس عجیبی داشت گویا به دکتر میخندید . آفتاب غروب کرده بود که به خانه برگشت . داروها را به بچه داد اما بچه بدتر شد . مطابق معمول به مسجد رفت نماز خواند و پس از نماز به خانه برادر رفت . بچه برادر شیر خورده بود . ضربان قلبش هم منظم تر و تنفسش عادی بود . از ظهر استفراغ هم نکرده بود . چشمان مرد از اشک پر شد و به خانه رفت . بچه خودش در اتش تب میسوخت و داروها هم انگار اثر عکس داشت . مرد آن شب تا صبح نخوابید و از بچه پرستاری کرد . قبل از طلوع آفتاب بچه نفسهای آخر را کشید و تمام کرد . مادر بچه شروع کرد به داد و بیداد و سر وکله زدن . مرد درحالی که اشکی بیصدا از محاسنش میچکید گفت : (( زن داد وبیداد نکن 5 بچه داریم خداوند صلاح دانسته یکی را ببرد ، چهار بچه دیگر داریم هر گُلی میخواهی به سر همین بچه ها بزن . مرد به قبرستان رفت ، قبر بچه را خودش کند . خانمهای همسایه بچه راشستند و کفن کردند و هنوز دو ساعت آفتاب بالا نیامده بود که بچه را دفن کردند و به خانه برگشتند . مرد به خانه برادر رفت . بچه برادر تبش قطع شده بود . اسهال و استفراغ هم نبود و به طور طبیعی شیر میخورد . مرد خندید . مادر بزرگ گفت هان چرا میخندی ؟ بچه برادر خوب شده ولی تو مصیبت زده ای بچه ات دیروز سالم بوده حالا زیر خاک است مرد گفت : دیروز صبح که رفتم مسجد قبل از نماز صبح ، نماز شب خواندم و در قنوت رکعت آخر گفتم خدایا من 5 بچه دارم . برادرم یکی : من بالای سر بچه ام هستم برادرم نیست ، اگر مقدر کرده ای که از خانواده ما یکی را ببری بچه من را ببر و بچه برادرم را زنده نگه دار که وقتی از تهران می آید نا امید نباشد و اگر تصمیم نگرفته ای از خانواده ما یکی را ببری بچه برادرم را سالم کن . انگار خدا تصمیم گرفته بود که یکی را ببرد . خنده ام از این است که خداوند چه زود دعایم را مستجاب کرده . ولی از شما خواهش میکنم این موضوع را حالا به زنم نگویید . داغدیده است و قدرت تحملش را ندارد . ******
حدود 40 سال از این موضوع میگذرد . به شهرها و روستاهای زیادی رفته ام با مردم بسیاری حشر و نشر دارم خانواده برادر که یک بچه داشت صاحب 7 بچه دیگر شد و همه الان صاحب همسر و فرزندان هستند . آن برادر بزرگتر چندین سال است که مرحوم شده و من دیگر مشابه این موضوع را نه دیدم و نه شنیدم که اتفاق افتاده باشد . حق دارم بگویم : کجایند مردان بی ادعا .والسلام " اسد " نظرات شما عزیزان:
پیوندهای روزانه
پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
|||
|