نگین انگشتر (روستای گرمه)
ادبی
چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:گرمه,روستا,روستای گرمه,سورنو,نگین انگشتر,نگین,انگشتر,, :: 10:2 ::  نويسنده : mohamad

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...
اما.........گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.

بازيگر

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟

جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم !

یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...

                     

 مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود !

یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود...

 

مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست !

یک روز فهمید مشتریان ش بسیار کمتر شده اند ...

    مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید .

به فکر فرو رفت ...

باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد !

ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر باشد :

     از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد!

 

او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد!

 

وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم !!!

 

سفارش های مشتریانش  را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود...

      حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده  و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!!

اما او دیگر  با خودش «صادق » نیست.

او الان یک بازیگر است همانند بقيه مردم!!!

 

سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:گرمه,روستا,روستای گرمه,سورنو,نگین انگشتر,نگین,انگشتر,, :: 12:24 ::  نويسنده : mohamad

 

رسالت ما آن چيزي است كه در نبود ما ، ديده مي شود ...

 

 

   هنگامي كه برادر آلفرد نوبل از دنيا رفت ، او درشهر استكهلم روزنامه اي خريد تا از چاپ آگهي درگذشت  برادرش در روزنامه اطلاع حاصل كند . اما دريافت كه روزنامه نگاران او را با برادرش اشتباه گرفته اند . به همين دليل او فرصتي استثنايي در زندگي خود به دست آورد تا از نظر ديگران نسبت به خودش در چنين موقعيتي آگاه شود . همان گونه كه مي دانيد آلفرد نوبل قبل از آن كه بنياد جايزه صلح نوبل را تاسيس نمايد ، ديناميت را اختراع كرده بود . فكر مي كنيد كه در روزنامه در مورد خودش ، شاهد چه مطلبي بود ؟ در اين خبر ، چنين مضموني آمده بود :

 مخترع ديناميت ، عامل تخريب و انهدام جامعه بشري در گذشت .”

 

اين عبارت ، كاملا وضع را دگرگون نمود، زيرا او نمي خواست پس از مرگش ، با چنين توصيفي معرفي شود . از آن پس كوشيد تا خود را اصلاح كند . او تمام دوستان و نزديكانش راگرد آورد واز آنان خواست تا چيزي را كه با تخريب و ويرانگري متضاد باشد بيابند . آنان به اتفاق صلح و آشتي را انتخاب كردند . چنين شد كه او در فلسفه زندگي خود تجديد نظر نمود . او به پايه گذاري جايزه نوبل ، به اسطوره اي استثنايي تبديل شد .

به نام خدا

بلا گردان

خورشید دست و پای خودش را جمع میکرد و میرفت تا در پس تپه رمل روستا جهت استراحت شبانه قرار گیرد . مرد به عادت ، هر روز به آغل گوسفندان رفت و علوفه شبانه آنها را در ظرف مخصوص قرار داد . دو گالن 20 لیتری برداشت و به طرف جوی آب روستا رفت ظرفها را پر آب کرد و به اغل آورده  ، در ظرف آب گوسفندان ریخت . خورشید کاملا پشت تپه رفته و خوشه های زرین آن از نظر ناپدید شده بود . گرچه هنوز شعاع سرخی در آسمان مغرب نمایان بود .

مرد به منزل برادر رفت . یک هفته بود بچه شیرخوار برادرش به شدت مریض بود و برادر نیز در محل نبوده برای کار به تهران رفته بود .مرد احوال بچه برادر را از مادر پرسید . چواب شنید ؛ همانطور است که این چند روز بوده . بهتر نشده است . بچه گاهی شیر اندکی میخورد امابعد چند دقیقه شیر را عینا استفراغ میکرد علاوه بر ان اسهال هم بود . بچه در این یک هفته نصف شده بود . چند بار او را به ابادی دو فرسخی برده بودند و دکتر هندی او را دیده بود و داروهایی هم داده بود اما دارو موثر نبود . مرد از خانه برادر بیرون آمد کنار جوی آب رفت و وضو ساخت . اکنون شعاع قرمز خورشید نیز در آسمان در حال محو شدن بود . مرد پشت بام مسجد رفت به آسمان نگریست و فهمید وقت اذان مغرب است اذان گفت و از بام پایین امد . از جمعیت 50 نفری روستا انها که در محل حضور داشتند و عذری نداشتد نمازشان را در مسجد میخواندند . امام جماعت نداشتند ولی خواندن در مسجد را به خواندن در منزل ترجیح میدادند . مسجد کوچک بود و حد اکثر 30 نفر میتوانستند در آن نماز بخوانند ، معمولا مسجد پرمیشد. مرد نمازش را خواند بیشتر از هرشب هم خواند پس از نماز هم تعقیبات مفصلی خواند و پس از ان حدود نیم جزء قرآن با صوت تلاوت کرد . مرد سواد مدرسه ای نداشت اما پیش اربابی که چوپانی کرده بود خواندن و نوشتن و تلاوت قرآن را یاد گرفته بود . مرد به خانه آمد و همچنان در فکر بود . نفهمید کی شام خورد وشام چه بود . بعد از شام چند صفحه ای از کتاب منتهی الامال خواند و به بستر رفت اما خواب به چشمش نیامد . خروسها برای بار اول خواندند . مرد در بستر جابجا شد اما بیرون نیامد . برای بار دوم خروسها آهنگ شیوای خود را نواختند . مرد از بستر بیرون امد . و خود را آماده فریضه صبح نمود .

******

در منزل برادر اوضاع متفاوت بود . زن برادربود و مادرش .زن اولین بچه اش در 6 ماهگی به خاطر اسهال و استفراغ مرده بود . این دومین بچه اش بود . بچه اولش که مرد همسرش در روستا نبود و حالا بچه دومش در حال مرگ بود . زن نمیدانست بچه اش دارد میمیرد اما مادرش مرگ را در چهره بچه میدید . برای مادر بزرگ هم این اولین نوه بود . چون نوه اول مرده بود . بچه دیگر سینه نمیگرفت . نبضش بسیار ضعیف بود تن بچه سرد بود و نفسش هراسان . بچه دیگر حال نداشت استفراغ کند اما اسهالش به راه  بود . قویترین نبض بچه که در گردنش نمایان بود هم ضعیف شده بود . مادر اینها را به دخترش نگفت . در این حال در خانه را زدند . برادر بود . آمد داخل خانه . پرسید : بچه جطوره ؟ - مادر بزرگ ؛ همونطورایی که شب بود . بهتر نشده . مرد بچه را دید احساس کرد بچه در حال مرگ است . گفت : ایشالا بهتر میشه . و رفت وضو ساخت ، اذان گفت ، نماز خواند و در مسجد به ذکر دعا و تلاوت قرآن پرداخت . آفتاب یک گز بالا امده بود که از مسجد بیرون آمد و به منزل برادر رفت ، حال بچه بدتر شده بود . دیگر به صدا واکنش نشان نمیداد و چشمهایش را هم نمیتوانست باز کند . اشک در گوشه چشمان مرد جمع شد و گفت : من در مسجد دعایی کرده ام . امیدوارم خوب بشه وبه خانه رفت . مرد در خانه خودش را سرگرم کرد مدتی به کار گوسفندان رسید و سپس رفت مزرعه . دست و دلش دنبال کار نمیرفت ولی خودش را مشغول کرد تا ظهر . ظهر اول آمد خانه برادر و در کمال تعجب شنید که بچه شیر خورده و استفراغ نکرده . خوشحال شد به خانه خودش رفت . بچه خودش که تقریبا همسال بچه برادر بود گوشه اتاق خوابیده بود تعجب کرد . سابقه نداشت این موقع روز بچه بخوابد . دست روی پیشانی بچه گذاشت . داغِ داغ بود . از مادر بچه احوال پرسید ، گفت : نمیدونم از چاشت روز اومده این گوشه خوابیده )) . مرد چیزی نگفت و به مسجد رفت نماز خواند و برگشت خانه ، تب بچه زیاد شده بود . ناهار خورد و به خاطر سر و صدا و سرزنش همسرش که (( بچه برادرتو بیشتر از بچه خودت دوست داری ))تصمیم گرفت بچه را دکتر ببرد . الاغ را پالان کرد بچه را پیش گرفت دو فرسخ راه را طی کرد و رفت بهداری دکتر هندی بچه اش را معاینه کرد و گفت چیزی نیست این داروها را به او بده خوب میشه . مرد احساس عجیبی داشت گویا به دکتر میخندید . آفتاب غروب کرده بود که به خانه برگشت . داروها را به بچه داد اما بچه بدتر شد . مطابق معمول به مسجد رفت نماز خواند و پس از نماز به خانه برادر رفت . بچه برادر شیر خورده بود . ضربان قلبش هم منظم تر و تنفسش عادی بود . از ظهر استفراغ هم نکرده بود . چشمان مرد از اشک پر شد و به خانه رفت . بچه خودش در اتش تب میسوخت و داروها هم انگار اثر عکس داشت . مرد آن شب تا صبح نخوابید و از بچه پرستاری کرد . قبل از طلوع آفتاب بچه نفسهای آخر را کشید و تمام کرد . مادر بچه شروع کرد به داد و بیداد و سر وکله زدن . مرد درحالی که اشکی بیصدا از محاسنش میچکید گفت : (( زن  داد وبیداد نکن 5 بچه داریم خداوند صلاح دانسته یکی را ببرد ، چهار بچه دیگر داریم هر گُلی میخواهی به سر همین بچه ها بزن . مرد به قبرستان رفت ، قبر بچه را خودش کند . خانمهای همسایه بچه راشستند و کفن کردند و هنوز دو ساعت آفتاب بالا  نیامده  بود که بچه را دفن کردند و به خانه برگشتند . مرد به خانه برادر رفت . بچه برادر تبش قطع شده بود . اسهال و استفراغ هم نبود و به طور طبیعی شیر میخورد . مرد خندید . مادر بزرگ گفت هان چرا میخندی ؟ بچه برادر خوب شده ولی تو مصیبت زده ای بچه ات دیروز سالم بوده حالا زیر خاک است  مرد گفت : دیروز صبح که رفتم مسجد قبل از نماز صبح ، نماز شب خواندم و در قنوت رکعت آخر گفتم خدایا من 5 بچه دارم . برادرم یکی : من بالای سر بچه ام هستم برادرم نیست ، اگر مقدر کرده ای که از خانواده ما یکی را ببری بچه من را ببر و بچه برادرم را زنده نگه دار که وقتی از تهران می آید نا امید نباشد و اگر تصمیم نگرفته ای از خانواده ما یکی را ببری بچه برادرم را سالم کن . انگار خدا تصمیم گرفته بود که یکی را ببرد . خنده ام از این است که خداوند چه زود دعایم را مستجاب کرده . ولی از شما خواهش میکنم این موضوع را حالا به زنم نگویید . داغدیده است و قدرت تحملش را ندارد  .

******

 

 حدود 40 سال از این موضوع میگذرد . به شهرها و روستاهای زیادی رفته ام با مردم بسیاری حشر و نشر دارم خانواده برادر که یک بچه داشت صاحب 7 بچه دیگر شد و همه الان صاحب همسر و فرزندان هستند . آن برادر بزرگتر چندین سال است که مرحوم شده و من دیگر مشابه این موضوع را نه دیدم و نه شنیدم که اتفاق افتاده باشد . حق دارم بگویم : کجایند مردان بی ادعا .والسلام        " اسد "


چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:گرمه,روستا,روستای گرمه,سورنو,نگین انگشتر,نگین,انگشتر,, :: 14:51 ::  نويسنده : mohamad

قانوني است اما منطقي نيست، منطقي است اما قانوني نيست نه قانوني است و نه منطقي !

 

دانشجويي پس از اينكه در درس منطق نمره نياورد به استادش گفت: قربان، شما واقعا چيزي در مورد موضوع اين درس مي دانيد؟

استاد جواب داد: بله حتما. در غير اينصورت نمي توانستم يك استاد باشم. دانشجو ادامه داد: بسيار خوب، من مايلم از شما يك سوال بپرسم ،اگر جواب صحيح داديد من نمره ام را قبول مي كنم در غير اينصورت از شما مي خواهم به من نمره كامل اين درس را بدهيد.

استاد قبول كرد و دانشجو پرسيد: آن چيست كه قانوني است ولي منطقي نيست، منطقي است ولي قانوني نيست و نه قانوني است و نه منطقي؟

استاد پس از تاملي طولاني نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره كامل درس را به آن دانشجو بدهد.

بعد از مدتي استاد با بهترين شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسيد و شاگردش بلافاصله جواب داد: قربان شما 63 سال داريد و با يك خانم 35 ساله ازدواج كرديد كه البته قانوني است ولي منطقي نيست. همسر شما يك معشوقه 25 ساله دارد كه منطقي است ولي قانوني نيست و اين حقيقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل داديد در صورتيكه بايد آن درس را رد مي شد نه قانوني است و نه منطقي !!!

چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:گرمه,روستا,روستای گرمه,سورنو,نگین انگشتر,نگین,انگشتر,, :: 16:25 ::  نويسنده : mohamad

در تعطيلات كريسمس  در يك بعداز ظهر سرد زمستاني  پسر 6 يا 7 ساله اي جلو ويترين مغازه اي ايستاده بود . او كفش به پا نداشت و لباسهايش پاره پاره بود.

 

زن جواني از آنجا مي گذشت. همين كه چشمش به پسرك افتاد. آرزو و اشتياق را در چشمهاي آبي او خواند.  دست كودك را گرفت و داخل مغازه برد .

 

- و برايش كفش و يك دست لباس گرمكن خريد. وقتي بيرون آمدند     زن جوان به پسرك گفت: حالا به خانه ات برگرد. اميوارم تعطيلات شاد و خوبي داشته باشي!

 

پسرك سرش را بالا آورد . نگاهي به او كرد و پرسيد :  خانم !  شما خدا هستيد؟         زن جوان لبخندي زد و جواب داد : نه پسرم !  من فقط يكي از بندگان او هستم.

 

پسرك گفت:  مطمئن بودم با او نسبتي داريد.

سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:گرمه,روستا,روستای گرمه,سورنو,نگین انگشتر,نگین,انگشتر,, :: 11:51 ::  نويسنده : mohamad

 يه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدير شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند... يهو يه چراغ جادو روی زمين پيدا می کنن و روی اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه... جن ميگه: من برای هر کدوم از شما يک آرزو برآورده می کنم... منشی می پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!... من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادبانی شيک باشم و هيچ نگرانی و غمی از دنيا نداشته باشم»... پوووف! منشی ناپديد ميشه... بعد مسوول فروش می پره جلو و ميگه: «حالا من ، حالا من!... من می خوام توی هاوايی کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصی و يه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه... بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه... مدير ميگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!

 

نتيجهء اخلاقی اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه!

 

پيرمردي تنها در مينه سوتا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش راشخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود .

تنها پسرش که مي توانست به او کمک کند در زندان بود .

پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد : 

پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم .

من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد.

من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي .

دوستدار تو پدر

پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد :

پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .

4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پليس محلي ديده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند .

پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند ؟

پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم .

نتيجه اخلاقي :

هيچ مانعي در دنيا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصميم به انجام کاري بگيريد مي توانيد آن را انجام بدهيد .

مانع ذهن است . نه اينکه شما يا يک فرد، کجا هستيد .

چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:گرمه,روستا,روستای گرمه,سورنو,نگین انگشتر,نگین,انگشتر,, :: 18:47 ::  نويسنده : mohamad

مردی که همسرش را از دست داده بود ،دختر سه ساله اش را بسیــار دوست می داشت.

دخترک به بیماری سختی مبتلا شد.

پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره به دست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد .ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد...

پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچ کس صحبت نمی کرد.

سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند،

ولی موفق نشدند.

شبی پدر رویای عجیبی دید، دید که در بهشت است

و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند.

همه فرشته های کوچک در حال شادی بودنند .

هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود.

مرد جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است.

پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد.

از او پرسید : دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟

دخترک به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن می شود،

اشکهای تو آن را خاموش می کند و

هر وقت تو دلتنگ می شوی، من هم غمگین می شوم ،هر وقت تو گوشه گیر می شوی،

من نیز گوشه گیر می شوم . نمی توانم همانند بقیه شاد باشم .

پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید.

اشکهایش را پاک کرد، ناراحتی و غم را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.

به نام خدا

شروع سال جدید در کشور ما فصل بسیار خوبی است . هوای بهاری ، نه سرد ونه گرم است و طول روز نسبتا خوب . دید و بازدید عید هم از جمله رسوم پسندیده ملت ماست این مقدمه را نوشتم که بگویم عید امسال فرصتی دست داد با دوست هفتاد ساله ام دیداری صمیمانه و نسبتا طولانی داشته باشم . بعد از احوالپرسی وتعارفات معمول تقاضا کردم نصیحتی داشته باشند . فرمودند : پس گوش کن .

پدرم وضع مالی نسبتا خوبی داشت تجارت مختصری نیز انجام میداد . گله داری از راهی نسبتا دور آمده و در ده فرسخی روستای ما منزل کرد . گاهی محصولات گله اش مثل ماست ، روغن ، کشک ، ترف و ... را می آورد که پدرم بفروشد و در عوض جو ، گندم ، آرد ، حبوبات و ... میگرفت ، دو سه ماهی گذشت . یک روز برای مبادله اجناس آمد خطاب به پدرم گفت بیا حسابمان را روشن کنیم . پدرم گفت عجله ای نیست . گفت چرا فکر کنم من مقداری بدهکار باشم بیا سَرِ گله تا حسابمان را روشن کنیم . پدرم قبول کرد . بعد چند روز پدرم گفت برویم سر گله دوستمان . با هم رفتیم . حساب را روشن کردند و در ازای حساب 24 یا 25 بزغاله به ما دادند . پدرم گفت بزغاله ها در گله شما باشند و چوپان مزدی (1)خودتان را بردارید . قبول کردند و برای نشانه ، گوش راست بزغاله ها را با چاقو علامت گذاشتند . تا عصر بودیم و عصر برگشتیم منزل خودمان . مراودات ما ادامه داشت بعد از 4 یا 5 سال پیغام آمد که پدرمان مرده و از طرفی گوسفندان شما هم زیاد شده اند بیایید فکری برای آنها بکنید . باز با پدرم با هم رفتیم . به روال سابق هر گوسفندی که از بزغاله های ما اضافه شده بود روی گوش راستش علامت گذاشته بودند . 450 گوسفند برای ما جدا کردند . پدرم تعجب کرد و گفت : چوپان مزدی خودتان را بردارید . گفتند ، چوپان مزدی را از شیر و پشم و فروش بزغاله نر برداشته ایم اینها خالص مال شماست . گوسفندها را به اتفاق یکی از پسرهای آن مرحوم حرکت دادیم و مقداری آمدیم تا به گله ای دیگر رسیدیم که از آشنایانمان بود . پدرم گفت خوب است از این گله دار تقاضا کنیم گوسفندان ما را هم نگهداری کند . پدرم با او صحبت کرد و گله دار گفت من 5000 گوسفند دارم گوسفندهای شما هم روی آن و قبول کرد . با تشکر از گله دار قبلی گوسفندان را به چوپان جدید سپردیم و به آبادی خودمان آمدیم . یکی دو سالی نگذشت از گله دار پیغام آمد که سر گله بیایید با شما کار دارم . رفتیم آغالها و گوسفندان همه سوخته بودند و از چندین هزار گوسفند چند گوسفند دست و پا سوخته باقی مانده بود . پدرم جویای احوال شد . گله دار گفت : من سر منزل بودم که حدود یک 1 فرسخ تا گله فاصله داشت بچه ها سر گله بودند شب رفته بودند داخل آغال که برای شامشان شیر بدوشند . چوبی را روشن کرده بودند که ببینند ، کمی چوب سوخته روی زمین می افتد و متوجه نمیشوند . آغال آتش میگیرد آتش که میگیرد مضطرب میشوند و به جای اینکه تَهِ(2) آغال را بکشند سراسیمه آمدند منزل تا آنها آمدند و من رفتم سر آغال و تَهِ آغال را کشیدم چیزی از گوسفندان باقی نمانده بود . این است قضیه گوسفندان حالا اگر خسارت میخواهی که وظیفه من است پرداخت کنم . پدرم گفت : نه جانم ، اولا که تو تقصیری نداری گوسفندان خودت هم سوخته اند بعلاوه این 450 گوسفند حساب نسیه ای بود در قالب 24 یا 25 گوسفند که ظرف چند سال 10 برابر شده بودند . خدا میخواسته به هیچ شوند. بله ! وقتی خدا میخواست 25 گوسفند طی الی 3 الی 4 سال 10 برابر شدند و وقتی خواست که نباشند با یک اخگر کوچک از چوبی نیمسوز به هیچ شدند . فرزندم حرص دنیا را نزن که هرچه قسمت است میرسد البته کار کردن وظیفه ماست . شاعر میگوید :

خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

1 - چوپان مزدی : مزدی که چوپان در ازای چراندن گوسفندان در طول یکسال دریافت میکند .

2 - کشیدن ته آغال : در بیابان که آغال برای گوسفندان درست میکردند دو راه داشت یکی راه ورود و خروج گوسفندان و یکی راهی که در انتهای آغال بود و با بوته های بیابان مسدود شده بود و در مواقع اضطراری با برداشتن بوته ها راه را برای خروج سریع گوسفندان باز میکردند .

از خدا پرسيدم:خدايا چطور مي توان بهتر زندگي کرد؟
خدا جواب داد: گذشته ات را بدون هيچ تاسفي بپذير،
با اعتماد زمان حال ات را بگذران و  بدون ترس براي آينده آماده شو.
ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز .
شک هايت را باور نکن و هيچگاه به باورهايت شک نکن.
زندگي شگفت انگيز است فقط اگر بدانيد که چطور زندگي کنيد

مهم اين نيست که قشنگ باشي، قشنگ اين است که مهم باشي! حتي براي يک نفر

مهم نيست شير باشي يا آهو مهم اين است با تمام توان شروع به دويدن کني
كوچك باش و عاشق.... كه عشق مي داند آئين بزرگ كردنت را

بگذارعشق خاصيت تو باشد نه رابطه خاص تو با کسي

 

موفقيت پيش رفتن است نه به نقطه ي پايان رسيدن

 

 

 

 

فرقى نمي كند گودال آب كوچكى باشى يا درياى بيكران... زلال كه باشى، آسمان در توست


یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:داوود,وحی,سورنو,گرمه,خدا,نگرد,, :: 13:38 ::  نويسنده : meti

خداوند به داوود وحی کرد :

یا داوود ، من پنج چیز را در پنج چیز نهادم و مردم آن ها را در جایی دیگر می جویند و هرگز نمی یابند:

 

دانش را در گرسنگی و کوشش گذاشته ام و آنان در سیری و تنبلی می جویند و نمی یابند.

عزت را در فرمانبرداری خودم گذاشته ام و آنان در بارگاه شاهان می جویند و نمی یابند.

بی نیازی را در قناعت گذاشته ام و آنان در ثروت می جویند و نمی یابند.

رضای خودم را در نفس ستیزی گذاشته ام و آنان در پیروی از نفس می جویند و نمی یابند.

آسایش را در بهشت گذاشته ام و آنان در دنیا می جویند و نمی یابند.

دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:, :: 21:57 ::  نويسنده : mohamad

 

نيكي و بدي

لئوناردو داوينچي موقع كشيدن تابلو "شام آخر" دچار مشكل بزرگي شد: مي بايست "نيكي" را به شكل عيسي" و "بدي" را به شكل "يهودا" يكي از ياران عيسي كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند، تصوير مي كرد.كار را نيمه تمام رها كرد تا مدل ها ي آرماني اش را پيدا كند.

روزي دريك مراسم همسرايي, تصوير كامل مسيح را در چهرة يكي از جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره اش اتودها و طرح هايي برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود ؛ اما داوينچي هنوز بري يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود.

كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشار مي آورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شكسته و ژنده پوش مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا كليسا بياورند , چون ديگر فرصتي بري طرح برداشتن از او نداشت. گدا را كه درست نمي فهميد چه خبر است به كليسا آوردند، دستياران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوينچي از خطوط بي تقوايي، گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد.

وقتي كارش تمام شد گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود، چشمهايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد، و با آميزه اي از شگفتي و اندوه گفت: "من اين تابلو را قبلاً ديده ام!" داوينچي شگفت زده پرسيد: كي؟! گدا گفت: سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز مي خواندم , زندگي پراز روًيايي داشتم، هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهرة عيسي بشوم!

 

"مي توان گفت: نيكي و بدي يك چهره دارند ؛ همه چيز به اين بسته است كه هر كدام كي سر راه انسان قرار بگيرند."
-پائولو كوئيلو

مرد زندگی شیرینی داشت . همسر و 6 فرزند سالم . خانه بزرگ ، و مختصری زمین کشاورزی . اما شغل  اصلیش چوپانی بود . حدود1000 گوسفند و بز را در بیابان می چراند 100 راس از دام ها مال خودش بود و900 راس مال دیگری. عصر یک روز پایان بهار و آغاز تابستان بود. مرد گله را در چراگاهی رها کرده بود . پالان الاغش را نیز برداشته والاغ را رها کرده بود که بچرد . در دامنه ی رود خا نه ای آتش کرده . وکتری را بار کره بود که چای بسازد ، صدا یی شنید . مثل اینکه دارند از کوه سنگ تال می کنند . اما در کوه خبری نبود . صدا هر لحظه نزدیک تر می شد . مرد پالان الاغش را برداشت وخود را لب رود خانه رساند وبه اطراف نگاه کرد . از سمت مغرب چیزی مثل گرد باد نزدیک میشد . مرد خودش را پناه سنگی گرفت که از گرد باد در امان باشد . آسمان صاف صاف بود . حتی لکه ای ابر نیز در آسمان نبود . بنا براین به همه چیز فکر کرد به جز سیلاب . اما سیلاب رسید. واقعیتی که زندگی مرد را زیر ورو کرد . سیلاب گوسفندان والاغ و کتری مرد را که روی آتش بود با خود برد . آتش او را هم خاموش کرد . مرد ماند وپالان الاغش . در دوردست ها ابری بهاری باریده وسیلاب آن به گله گوسفندان مرد گرفته بود. هاج و واج بود.پالان رابر دوش گرفت وراه افتاد . 5فرسنگ تا آبادی فاصله داشت . در حالی که شعر زیبای فردوسی را زمزمه می کرد به راه خود ادامه داد .                                      چنین است رسم سرای درشت      

گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت

گرچه آنچه بر پشت مرد بود زین نبود و پالان بود . راستی مرد چوب خود را نیز از دست نداده بود . نیمه های شب به خانه رسید . خسته و کوفته و بدون گوسفند . صبح به دیدن صاحب گوسفندان رفت . جریان را تعریف کرد ، حلالیت طلبید و به خانه برگشت . توبره ای آماده کرد و به خانواده اش گفت ، میروم معدن کار کنم . بعد دو روز حرکت کرد . وپس از یک هفته راهپیمایی به روستایی رسید که یک روز تا معدن مورد نظر فاصله داشت . دوستانی در ان روستا داشت . دورش را گرفتند و از حالش جویا شدند . داستان را تعریف کرد . همگی گفتند ؛ حیف است دانش چوپانی خود را بلا استفاده بگذاری . ما گوسفند برایت فراهم میکنیم . ده نفر ، هر کدام 12 گوسفند به او دادند . شد 120 گوسفند . یک روز استراحت کرد . گوسفندان را برداشت و به چراگاه برد . یک هفته ای همه چیز به خوبی و خوشی گذشت . زندگی چوپانی در عین سختی ، ساده است . با یک من آرد میتواند دو هفته سر کند . آرد را خمیر میکنند و کماج میپزند . پس از آماده کردن خمیر ، آتش میکنند روی سنگی صاف و پهن  . پس از سوختن آتش ، خمیر را روی سنگ پهن میکنند و رویش آتش خل افتاده میریزند . و پس از مدتی که خودشان خوب میدانند کماج پخته میشود . شیر و ماست هم دارند . میشود غذایی کامل . پس از یک هفته حوالی ساعت ده صبح مرد دید یکی از گوسفندان به زمین افتاده و در حال مرگ است . چاقو را آورد و گوسفند را ذبح کرد بعد دید دو گوسفند افتاد و بعد پنج گوسفند . مرد دستپاچه شد سریع خود را به آبادی رساند و موضوع را گفت . یکی پرسید در چه حوالی گوسفند میچراندی . محل را گفت . مرد گفت : فایده ای ندارد آنهایی را هم که ذبح کرده ای گوشتشان مسموم است . ملخ آمده و ان محدوده را برای جلوگیری از هجوم ملخ به ابادی سم پاشی کرده اند . مرد کمر خم نکرد . به چراگاه رفت توبره و چوبش را برداشت و به ابادی آمد ، از دوستانش تشکر کرد و گفت گویا دوران چوپانی من تمام شده است . به رئیس معدن سفارش کنید مرا به عنوان کارگر به کار گیرد سفارش نامه ای نوشتند و رو به معدن رفت و تا پایان عمر در معدن کار کرد . " پایان داستان "

دوستی دارم کامل مرد حدود 70 سال سن و 170 سال تجربه . گاهی که از موضوعی رنجیده میشوم 70 کیلومتر مسافت را بر جان میخرم و دیدنش میروم . چند ساعت پیشش مینشینم . لازم نیست چیزی بگویم . خاطره های فراوانی از خودش و از زبان مرحوم پدرش دارد که برایم تعریف میکند . این یکی از آن خاطرات است که خودش به یاد دارد و برایم بازگو نمود . خدا بر عمر و عزتش بیفزاید . اینشاءالله   

" اسد "

 

 

 

واژه نامه :

1 –  بخاری دیواری : شومینه امروزی

2 –  گشنه : گرسنه

3 – شیره خرما : خرما را میپزند و شیره آن را میگیرند و میجوشانند تا غلیظ شود . غذایی بسیار مقوی است و مدت زیادی هم ماندگاری دارد و فاسد نمیشود .

4 – بالسویه : به طور مساوی

5 – نوگیر : زمین بایری که دایر کنند .

سربلندی

علی آقا پای بخاری دیواری نشسته بود و به شعله های آتش نگاه میکرد . هر از گاهی قطعه ای هیزم به داخل بخاری می انداخت . این بخاری هم گرما و هم روشناییش بود . زن و بچه هایش در اتاق دیگر زیر کرسی خوابیده بودند . به شعله های آتش نگاه میکرد و غم ، درونش را میخورد .

در زندگی هیچ کمبودی نداشت . تنها معلم ده بود ، بزرگترین مالک بود ، زن صبور و مهربان و بچه های اهل داشت . انبارهایش از غلات و خرما و علوفه ی احشام و شیره ی خرما و رب انار و ... پر بود . احشام زیادی اعم از بز و میش و گاو در اغل هایش داشت . آن قدر جنس و احشام داشت که اگر قحطی چندین سال هم طول میکشید غمی نداشت . اما درونش غوغا بود . ظهر که از مدرسه به مسجد میرفت بچه خردسالی را دید که چند بوته شلغم در دامنش ریخته و به خانه میرود . سوال کرد این شلغم ها را کجا میبری ؟

-      مادرم گفته شلغم ببرم ، آش بپزد . گشنه ایم .

-      آخه این شلغما که سرما زده و به درد نمیخوره .

-      نمیدونم ، مادرم گفته .

بچه و شلغم هایش جلوی چشمان علی آقا رژه میرفتند و او را تا نیمه شب بیدار داشتند .

آن سا ل به قدری برف آمد که هیچکس مشابهش را یاد نمیداد . حتی کربلایی علی که میگفتند بیش از 100 سال دارد و 14 بار پیاده به مشهد و دو بار به کربلا رفته بود چنین سرمایی را به یاد نداشت.

علی آقا از بابت خود نگرانی نداشت . انبارهایش پر بود ، آغل گوسفندانش پوشیده و حتی یک دام او تلف نشده بود . اما سایر مردم از قحطی به شدت آسیب دیده بودند . آنها آغل گوسفندانشان را با برگه های درخت خرما پوشانده بودند . آخر سالهای قبل زمستان کوتاه بود . برف خیلی کم میبارید . یخبندان هم نمیشد . به همین خاطر باغات ده نخلستان بود . مردم بیشتر دام ها را از دست داده بودند . البته الا غ ها سخت جان هستند و سقط نشده بودند .

مردم ده ، خرما را انبار نمیکردند . به تدریج از درخت میچیدند و مصرف میکردند . البته آنهایی که میخواستند شیره ی خرما بپزند بار چند نخل را یک جا جمع آوری میکردند و به شیره تبدیل مینمودند . خرماها روی درخت نابود شد . مردم واقعا در تنگنا بودند .

علی آقا به آتش بخاری نگاه میکرد و در فکر بود . میخواست مردم را از قحطی نجات دهد . توانائیش را داشت اما دنبال بهترین راه حل بود .

گاه فکر میکرد انبارها را باز کند و به مردم بگوید بیایند هرچه میخواهند بردارند اما پسندش نبود . عقل نهیبش میزد . خوب ، که چه ؟ یک عده زرنگ میایند موجودی انبار را جمع میکنند و به عده ای بی دست و پا چیزی نمیرسد .

تصمیم میگرفت اجناس خود را  بالسویه بین مردم تقسیم کند . اما فکر می کرد عزت نفس عده ای از افرا د پایمال میشود و گاه فکر دیگری در ذهنش جوانه میزد .

متوجه گذشت زمان نبود ، اما پیش خوانی اذان موذن ، صبح را به او نوید داد .

از اتاق بیرون آمد ، یخ حوض را شکست . افتابه مسی را پر آب کرد و آورد کنار بخاری آتش گرم کرد و رفت دستشویی . بعد با همان آب سرد حوض از جایی که یخ شکسته بود وضو گرفت فریضه ی صبح را به جا آورد . قران بعد از نمازش را خواند ، اما فکر بدبختی مردم دست از سرش بر نمیداشت . آن روز جمعه بود و مدرسه تعطیل ، به رختخواب رفت . دوساعتی خوابید اما بیشتر نتوانست بخوابد . مجددا به سراغ قرآن رفت . با قران خیلی مانوس بود . هر ماه حداقل 2 بار قرآن را از اول تا آخر میخواند با ترجمه .

 سهمیه روزانه اش را خوانده بود . همین طوری قرآن را باز کرد و با لحنی محزون شروع به خواندن کرد تصادفی بود یا خداوند میخواست او را کمک کند ، رسید به این ایه :

( لیس للانسان الا ما سعی ) . نتوانست از این ایه عبور کند چندین و چند بار خواند . نوری در دلش زبانه کشید و رشد کرد و سراسر وجودش را فرا گرفت ، نورانی شده بود .

راه کار را پیدا کرده بود اما نیاز به مشورت داشت .

به خانه مش حسین رسید ، در زد ، بفرما زدند ، یا اللهی گفت و وارد شد . مش حسین سرآمد کشاورزان ده بود ، همه حرفش را در زمینه کشاورزی قبول داشتند .

غلی آقا آنقدر احترام داشت که به حرمتش اجاق روشن کردند و چای گذاشتند .

بعد از صحبتهای متفرقه که بیشتر هم درباره سرما و قحطی بود علی آقا گفت :

-       مش حسین اگه بخوام ده جریب نوگیر بگیرم کجا مناسبه ؟

چشمان مش حسین گرد شد .

-      علی آقا حالت خوبه ؟ آخه تو این سوز و سرما ، اونم سالی که همه چی خشک شده نوگیرت چیه ؟

-      مش حسین ، من قبل از عید میخوام ده جریب زمین وا بگیرم ، تو فقط بگو کجا مناسبه ؟

-      لا اقل صبر کن عید بشه ، هوا بهتر بشه . روزا بلندتر بشن اون وقت دس به کار شو . بهاره که نمیتونی بکاری برای کشت پاییزه هم وقت زیاده .

-      مش حسین ، من میخوام شب عید این زمینها آماده کشت باشه .

-      آخه گیرم سال دیگه سال خوبی باشه ، آب از کجا میخوای بیاری ده جریب زمینو بکاری تو که بیشتر از همین زمینا و باغهات اب نداری .

-      نقل این حرفا نیس آب دارم یا ندارم سال خوبه یا بد به من مربوطه ، تو جای مناسب نوگیرو بگو این کار فقط از تو بر میاد .

-      خوب علی اقا اگه مرغت یه پا داره و میخوای 10 جریب زمین وا بگیری فقط زمینای پای امامزاده عبدالله جای توسعه داره . اونم آب جوشه است که کندش سخته .

-      سخته غیر ممکن که نیست .

-      نه ممکنه اما خیلی کارگر میخواد .

-      چه بهتر ، خودتو آماده کن فردا میخوام کارو شروع کنم . من درگیر مدرسه ام و نمیتونم خیلی پیشتون باشم . کارا رو تو اداره کن ، منم گاهی بهتون سر میزنم . فقط به خانوادت بگو 5 تا از خانمای ده رو روزا بفرسته خونه ما تا با کمک خونواده من برا کارگرا نهار درست کنن .

علی آقا از منزل مش حسین بیرون آمد و رفت به میدان ده . مردها که کاری نداشتند با بالا آمدن آفتاب و گرمای نسبی حاصل از آن کنار دیوار نشسته بودند . علی اقا با مردم سلام و احوالپرسی کرد و به انها گفت :

-      از فردا میخوام زمینای پای امامزاده عبدلله را توسعه بدم . از بچه 12 ساله -  البته مدرسه ای نباشه – تا پیرمرد 100 ساله . هر که توان کار کردن داره لازم دارم . غروب به غروبم مزدتونو میدم . هر کدوم پول میخوایید پول ، هر کدوم جنس میخوایید ، جو ، ارزن ، گندم ، ذرت ، خرما ، شیره ، کشک و ... بهتون میدم . هر کدوم الاغ دارید الاغاتونو بیارید ، علوفه و مزد الاغاتونم میدم .

-      مردم همه استقبال کردند ، فقط دو نفر گفتند پول میخوایم بقیه جنس خواستند .

صبح  شنبه 45 نفر پای امامزاده عبدلله جمع بودند . حتی کربلایی علی هم عصا به دست آمده بود ، گر چه کسی از او توقع کارکردن نداشت و نمیتوانست هم کار کند .

مش حسین افراد را 4 گروه تقسیم کرد . جوانان و کامل مردان با کلنگ و قلم و پتک ، آب جوشه ها را میکندند ، بچه ها و نوجوانان هم دوگروه شدند ، یک گروه ابجوشه های کنده شده را بار الاغ  میکردند و از محوطه خارج میکردند یک گروه هم از محل دورتر که مش حسین به "آن ها نشان داده بود خاک مناسب کشاورزی میاوردند . پیرمردها هم خاک را پهن و زمین را هموار کرده و کرت بندی میکردند .

ظهر شد ، مش حسین کارگران را برای نماز خواندن به امامزاده فرستاد و خودش به اتفاق چند نفر دیگر به منزل علی آقا رفتند . غذا آماده بود غذا را برداشتند ،خود علی آقا هم آمد ،با هم در صحن امامزاده ناهار خوردند.       

بعد از صرف ناهار علی آقا از مش حسین پرسید :

- از چند خانه کسی برای کار کردن نیومده ؟

- از 15 خونه کسی نیومده ،یعنی کسی را نداشتن که بفرستن . مرداشون مردن ، خودت که می دونی.

- نیم ساعت به این که کار تعطیل بشه 5 تا از کامل مردارو وردار بیا خونه ی ما ، همینا یی که آوردی غذا بیارن خوبن .

- چشم .

علی آقا رفت مدرسه ، غروب مش حسین به اتفاق 5 نفر رفتند منزل علی آقا . مزد تک تک افراد آماده بود . آن هایی که پول خواسته بودند مزد رسمی کارگر و انهایی که جنس خواسته بودند خیلی بیشتر از مزد یک کارگر . برای 15 خانواده ای که مردشان مرده بود . مثل کارگرها جنس در نظر گرفته بود .

کار آماده کردن زمین یک ماه طول کشید . 5 روز به عید مانده بود که کار تمام شد حتی جوی آب آن را هم آماده کرده بودند .

مردم علاوه بر اینکه در این مدت غذایی برای خوردن داشتند مقداری هم جنس پس انداز کرده بودند چون قانع و صرفه جو بودند .

آن سال ، قحطی به هیچکس نمود نکرد ، بهار رسیده بود . عده ای که توانایی داشتند میتوانستند برای کارگری به معادن اطراف بروند ، بقیه هم میتوانستند با پس انداز اندکشان چند راس بز بخرند و با توجه به سبز شدن مراتع از شیر دامها استفاده کنند . البته کمکهای موردی علی آقا به جای خود باقی بود .

شب عید مش حسین رفت دیدن علی آقا . پس از سلام و احوالپرسی و تعارفات معمول و عید مبارکی گفت :

-      علی آقا ببخشید اگه اون روز من به خاطر کم عقلی حرفایی به شما زدم که خوب نبود ، شما آبادی را که داشت میشکست نجات دادید . هیش که قحطی نفهمید ، هیش کسم فکر نکرد که داری بهش صدقه میدی ، همه فکر میکردن دارن نون بازوشونو میخورن .

خدا خیرت بده که با فکر بلندت مردمو نجات دادی . تازه این مردا اگه میخواستن یه ماه تو خونه بیکار بشینن و با گشنگی دست و پنجه نرم کنن ، حکما زن و بچشونم اذیت میکردن .اما شما فکر همه جا رو کرده بودی .

علی آقا ارام از جاش بلند شد قران لب طاقچه را برداشت و گفت :

-      مش حسین من از خودم چیزی ندارم ، این فکرو کتاب خدا به من داد . بیا به شکرانه تصمیم بگیر شبی یه ساعت بیا خونه ما ، بعضی وقتام من میام خونتون ، خوندن کتاب خدا رو بهت یاد بدم .

-      هر چند از من گذشته اما میدونم هر چی شما بگید شدنیه ، چشم ، تا 13 که هیچی . شمام بعد 6 ماه کار مدرسه و کشارزی هم خسه ای ، هم دید و بازدید داری . از روز 14 میام خدمتتون .

علی آقا اون ده جریب زمین را هیچ وقت کشت نکرد . چون واقعا آب اضافه نداشت اما کارش مردم ده را نجات داد .

بعدها در چشمه کار کردند . آب زیاد شد بعد از انقلاب اسلامی به جای جوی های خاکی کانال سیمانی کشیدند و آب به پای زمینهای امامزاده عبدالله هم رسید و آن را کشت کردند .

مردم ده اسم این ده جریب زمین را گذاشته اند : " نجاتیه "  

والسلام

نوشته ای از : " اسد "

بهمن 1387

 

به گاه درشتی درشتم چو سوهان             به هنگام نرمی به نرمی حریرم

صالح به معدن رفت و مشغول کار شد. حالا دیگر کار یاد گرفته بود و او را دوست داشتند او نیز با همه مهربان بود . هرگز کلام زشتی از دهانش خارج نمی شد . به همه سلام میکرد با همه خودمانی بود ضمن حفظ حریم بزرگترها . کینه کسی را در دل نداشت . اگر پدرش مرده بود تقصیر هیچ یک از افراد حاضر در معدن نبود .

آن سال را هم کار کرد . خوب هم کار کرد مزدش را از 50 ریال روزانه به 70 ریال افزایش دادند .  3 ماه تمام کار کرد و در این سه ماه فقط 5 بار به خانه رفت . سال تحصیلی جدید شروع شد . با پولی که پس انداز کرده بود دوچرخه ای خرید . انگار دنیا را به او داده اند . فکر میکرد با این دوچرخه  همه  مشکلاتش حل شده است و انصافا خیلی از مشکلاتش حل شد . سال تحصیلی بدون اتفاق خاصی سپری شد تنها یک اتفاق برایش افتاد که سرنوشت ساز بود . صالح کمی به خود مغرور شده بود . اسمش در همه مدرسه به عنوان دانش آموز ممتاز پیچیده بود . همه دانش آموزان در مشکلات درسی به او مراجعه میکردند . فکر میکرد اگر درس هم نخواند نمره میگیرد . هر شب با دوچرخه 12 کیلومتر را طی میکرد و به خانه  میرفت . امتحان نوبت اول فرا رسید اولین امتحان زبان خارجه بود از دیکته ترجه نمره -4- گرفت . مریض شد . تب رفت . سه شبانه روز در آتش تب سوخت . باز هم معلم ادبیات از خانه خودشان سوپ آورد و به جای اینکه او را به دکتر ببرد دکتر را به منزل صالح آورد . صالح خوب شد . دوچرخه را کنار گذاشت . مزل رفتنش به هفته ای یکبار در هفته تنزل پیدا کرد . تا پایان سال نیز نمره کمتر از 20 نگرفت . پس از پایان سال روز از نو روزی از نو. یک روز استراحت کرد و به معدن رفت و البته با دوچرخه . تحولاتی در معدن رخ داده بود . میخواستند منزلی برای مدیر عامل بسازند و کارگر بنایی میخواستند . مزد خوبی هم میدادند روزی 150 ریال . صالح کارگر ساختمانی شد . استاد کار مردی بود بسیار دهن لق و هرزه گو به همه گیر میداد و با کوچکترین بهانه ای حرفهای رکیک که در سن و سال صالح خیلی زشت به نظر می آمد بار بچه ها میکرد . صالح یک ماه کار کرد و با زرنگی خاص خود هیچ بهانه ای به دست استاد کار نداد که هرزگی کند تا نوبت سفید کاری شد . صالح قرار شد گچ بسازد . استاد گفت 4 پیمانه آب داخل استمبلی بریز و بعد گچ بریز تا روی آب را بپوشاند . بعد با کف دست گچ را به هم بزن تا مخلوط شود . اگر ریگی کف استمبلی بود بگیر  و بیرون بریز و بعد روی داربست بگذار . اولین ظرف گچ آماده شد . استاد گفت سفت است کمتر گچ بریز . دومین ظرف را گفت شل است بیشتر گچ بریز ، سومین ظرف را گفت " پدر سوخته ، چرا شن ته ظر ف را نگرفته ای " انگار پتک 9 کیلویی توی سر صالح زدند . ضربان قلبش از فاصله چند متری مشخص بود و صدای تپش قلبش از فاصله ای دورتر شنیده میشد چشمهایش انگار کاسه خون شده بود شقیقه هایش برجسته و رگهای گردنش بیرون زده بود تمام قدرتش را در حنجره اش جمع کرد و گفت " خفه شو ، کثافت " و بعد ظرف گچ را بلند کرد و پاشید به تمام هیکل استاد کار . دو طرف یقه پیراهن خودش را گرفت و تا پایین پاره کرد – البته دکمه هایش کنده شد – و از ساختمان خارج شد . مدیر عامل رسید و گفت چه خبر است ؟ در میان های های گریه ماجرا را تعریف کرد .

-        آقای مدیر عامل از نظر استاد کار من گچ بد ساخته ام پدر مرده من چه تقصیر دارد . این اقا به همه بد و بیراه میگوید و هرزگی میکند . من بهانه دستش ندادم امروز بیخود و بی جهت به من گفته پدر سوخته . من دیگر اینجا کار نمیکنم . نه مزد میخواهم نه حاضرم اسم پدرم را به بدی ببرند .

-        تو که خیلی خونسرد بودی و بر اعصابت مسلط چرا یکباره بر افروختی انگار آتش توی صورتت روشن کرده اند . یک پدر سوخته که چیزی نیست .

-        چرا آقای مدیر عامل ! هست اگر پدر من گناه کار نیست چرا باید آتش گوری به او بدهند . من خطایی نکرده ام . آقای مدیر عامل صلح و اشتی و مدارا تا جایی است که به مقدسات من توهین نشود ، پدرم برای من مقدس است . اگر ده کشیده توی صورت من میزد اینقدر صورتم سرخ نمیشد  اگر با همان ماله بنایی به سینه من میزد ایقدر قلبم درد نمیگرفت . انجا جای مدارا نیست   

جهان چون چشم و خط و خال و ابروست    که هر چیزی به جای خویش نیکوست

اگر نمیدانست که من پدر مرده هستم مطمئن باشید چیزی نمیگفتم ولی چون میداند و گفته قابل گذشت نیست . علاوه بر این ایشان مردی هرزه گوست و با سکوت من جری میشود

ابراز ضعف پیش ستمگرزابلهی است       اشک کباب باعث طغیان اتش است

-        حالا تو گذشت کن او حتما نمیخواسته ناراحت شوی و الان هم پشیمان است .

-        این که شما بگویی درست نمیشود باید خودش معذرت خواهی کند .

بنا آمد و از صالح معذرت خواهی کرد و قول داد با بچه های دیگر هم بد دهنی نکند ولی صالح  تصمیم خود را گرفته بود به مدیر عامل گفت : آقای مدیر عامل من پیش این بنا کار نمیکنم اگر در معدن کار دارید کار میکنم وگرنه این دو ماه هم روی 9 ماهی که نمیتوانم کار کنم .

مدیر عامل صالح را به کارگاه معدن برد و حقوقش را هم معادل کارگرهای رسمی قرار داد . فردای آنروز صالح که زودتر از کارگرهای بنایی تعطیل می شد به خدا قوتی ساختمان کاران رفت خدا قوتی گفت و ایستاد . استاد بنا عوض شده بود . از حرفهای رکیک روزهای قبل خبری نبود . استاد از روی داربست پایین امد با صالح دست داد . پیشانی او را بوسید و گفت :

-        تو یه الف بچه من را عوض کردی دیشب با خدای خود عهد کردم زبانی که میتواند حرفهای خوب بزند را به سمت حرفهای بد نچرخانم و امید وارم خداوند مرا ببخشد ، تو هم مرا ببخش .

برای پدرت هم چندین فاتحه خوانده ام و دیروز غروب سر خاکش رفتم و عذر خواهی کردم .

صالح او را برای همیشه بخشید و یاد گرفت که در مقابل خشونت ،خشونت  ثمری ندارد . اگر مدتی در مقابل خشن ملایم بودی و نتیجه ای نگرفتی باید مقابله به مثل کنی .

صالح پشیمان شد که چرا روزهای اول که استاد بنا به دیگران فحش میداد اعتراض نکرد تا نوبت خودش نرسد . یاد گرفت که اگر میخواهد تحقیر نشود باید از تحقیر شدن دیگران نیز جلوگیری کند و بعدها این سخن پیامبر گرامی اسلام را یاد گرفت که تکبر در برابر متکبر عین تواضع است .

این داستان را پدرم شبهای زمستان برای ما تعریف کرد و البته با آب تاب و طول تفصیل بیشتر و من خلاصه آن را نوشتم . داستان ادامه دارد و پدر ، سالهای بعد دنباله ان را خواهد گفت ، به تناسب سن وسال ما . ولی جنگ فقر و غنا هنوز هم ادامه دارد و همچنین مهرورزان و خشونت گران همچنان به کار خود ادامه میدهند . پدر قول داده است بزگتر که شدیم بقیه قصه را برای ما تعریف کند . او میگوید خیلی چیزهای دیگر از زندگی صالح میداند که در حال حاضر نمیتواند برای ما بگوید و خیلی چیزها هست که هرگز نمیتواند بگوید چون صالح راضی به بازگو کردن آن نیست . انتظار میکشیم تا روزی که پدر بقیه داستان صالح را هم برای ما تعریف کند .

والسلام   

زمستان82 - اسد

 

گفت پیغمبر که گر کوبی دری          عاقبت زان در برون آید سری

صالح به خانه امد همه از او استقبال کردند وشام خوبی هم برای او تدارک دیدند . گریه ها خیلی کم شده بود صالح در بیابان دلش را خالی کرده بود و بقیه پشت دار قالی . خیلی به خود فشار آورد که به مادرش بگوید که میخواهد درس بخواند اما نتوانست . روز بعد در نخلستان روستا با معلم کلاس چهارمش که خیلی همدیگر را دوست داشتند به هم رسیدند . پس از احوالپرسی معلم پرسید نمیخواهی مدرسه بروی .

-        خیلی دلم میخواهد درس بخوانم اما مادرم و بچه ها تنها هستند .

-        خوب هفته ای یکبار میتوانی به آنها سر بزنی

-        مادرم بعید است موافقت کند چون پدرم هم موافق نبود .

-        من میدانم مادرت موافق است

-        پس چه کسی کار کند و زندگی اداره کند

-        مادر و خواهرهایت  با قالی بافی زندگی را اداره میکنند تو برو درست را بخوان

-        پس موافقت مادرم ؟

-        با من ، من او را راضی میکنم .

به همین سادگی مسئله درس خواندن حل شد . صالح به روستای 12 کیلومتری رفت و در کلاس اول راهنمایی ثبت نام کرد . مادرش و همان معلم آمدند اتاقی برایش اجاره کردند به ماهی 20 ریال و مختصر لوازم زندگی هم تهیه شد و مشغول درس خواندن شد .

صالح شروع به تحصیل کرد و چه تحصیلی . همیشه از بقیه بچه ها جلو بود

همه دانش آموزان میخواستند که او درس نخواند . گفتند در اتاقی که زندگی میکنی قبر مرده است و برای اثبات آن شبها ملحفه سفید به خود میپیچیدند و او را میترساندند . از سوراخ بخاری هیزمی اتاق سنگ و شن میریختند . کتکش میزدند . دفترش را پاره میکردند .

ولی  صالح تصمیمش را گرفته بود . هر سوالی که معلم میکرد اول صالح پاسخ میداد و درست هم پاسخ میداد . شبها بیش از 5 ساعت نمیخوابید انگار میخواست کتابهای درسی را یکجا وارد مغز خود کند . ظهر پنجشنبه پیاده به ده میرفت و صبح شنبه هم پیاده بر میگشت .

صالح هنوز هم هر وقت به کف دستهایش نگاه میکند درد تمام دنیا جانش را فرا میگیرد .

برف امد حدود 20 سانتی متر . صبح شنبه صالح کفش و کلاه کرد که برای مدرسه حرکت کند .

همه اهل خانه مخالفت کردند ولی صالح مصمم بود میدانست دبیر ریاضی دنبال بهانه اوست .

هنوز افتاب نزده بود حرکت کرد . گفتم کفش و کلاه . کلاه مال پدر مرحومش بود و کفش چیزی بود به اسم چپک که الان دیگر نیست دو سالی بود چپک را خریده بود و چندین بار وصله خورده بود صالح حرکت کرد . نیم فرسخ که رفت دیگر نه پاها مال خودش بود و نه دستها و بقیه بدن ولی نیرویی مرموز صالح را به جلو میبرد . ساعت 9 به مدرسه رسید . همه بدن و لباسهایش خیس بود . دبیر ریاضی صالح را پای تخته برد و لی صالح نتوانست گچ را نگه دارد . دستش رمق نداشت خیلی تلاش کرد که گچ را محکم بگیرد ولی با دو دست هم موفق نشد . از شدت نارحتی روی زمین نشست . ترکه انار آماده بود . یکی دستهای صالح را نگه داشت و معلم شروع به زدن کرد تا 17 چوب شمرد و دیگر نتوانست بشمارد.

چشمهایش را باز کرد غروب آفتاب بود و معلم ادبیات که خدا حفظش کند بالا سرش نشسته بود . گفت الهی شکر . به هوش امد . با دستهای خودش چند تا قاشق سوپ به صالح خوراند . کم کم سر حال آمد ولی هنوز دستهایش هم کرخت بود و هم تاولهای خون آلود داشت .

صالح همان موقع دبیر ریاضی را بخشید چون میخواست درس بخواند .

سال تحصیلی رو به اتمام بود . صالح در امتحانات موفق شد و رتبه اول را کسب کرد .

کسی به او تبریک نگفت به جز دبیر ادبیات .

لوازم زندگی اش را جمع آوری کرد و با کامیونی که عازم ده خودشان بود به منزل رفت و در منزل از او استقبال خوبی به عمل آمد . همه خستگی هایش یکباره رفع شد . شنیده بود که درخت خرمای مثمر – که بار میدهد – تنها یک شبانه روز در سال استراحت دارد . اخرین خوشه آن را که بریدند پس از 24 ساعت خوشه سال جدید شروع به تکوین میکند .صالح یک شبانه روز استراحت کرد و به معدن رفت .  

چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:منبع,, :: 22:34 ::  نويسنده : meti

داستانها از منبع ملموسی و خاصی گرفته نشده اند . منبع آن تراوشات زهن و گاهی هم وقایع زندگی شخصی است با اسم مستعار اسد.

دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:حریر وسوهان,داستان,حریر,سوهان,, :: 19:14 ::  نويسنده : meti

 

بسم الله الرحمن الرحیم

به راستی که همراه سختی آسانی است            ان مع العسر یسرا "قرآن کریم"

از حواس ظاهری فقط چشمهایش بسته بود وگرنه کاملا بیدار بود و هوشیار .

حدود دو ساعت بود که آفتاب بالا آمده بود ولی صالح هنوز در رختخواب بود و ظاهرا خواب .

از بعد از نماز صبح بگو مگوی پدر و مادر ادامه داشت و البته انسانهای سحر خیزی بودند . انگار گفتگو تمامی نداشت از مادر اصرار بود که باید بچه مان درس بخواند و از پدر انکار که " بچه آدم رعیت باید رعیتی کند ، درس به چه دردش میخوره " و مادر دلیل می آورد که " خودمان در آتش فقر و بی سوادی و نداری سوختیم میخواهی تنها پسرمان را هم بدبخت کنیم ؟ گوساله ها و بره ها را میفروشیم و صالح را به مدرسه میفرستیم تا درسش را بخواند " و پدر جواب میداد که

-        گیرم این گوساله ها و 5 بره را هم فروختیم اولا بعد چه کنیم این ها ممر در آمد ما هستند و تازه کفاف یکسال درس خواندن او را هم نمیدهد .

و مادر مجددا بر حرف خود پافشاری میکرد.

هم پدر حق داشت هم مادر . پدر میدید نمیتواند ، مریض است ، توانایی کار ندارد و تازه  فرزندش را برای تحصیل باید به روستایی بفرستد که 12 کیلومتر با روستای خودشان فاصله دارد . یک بچه 11 ساله چگونه میخواهد به تنهایی زندگی کند و درس هم بخواند . و مادر مدید همسرش با کارگری و کشاورزی به جایی نرسیده و همیشه هشت شان گرو نه است و تازه به خاطر کار در معدن سرب مریض هم شده است . و دیگر توانایی کار مختصر کشاورزی هم ندارد . صالح اگر چه 5 کلاس بیشتر درس نخوانده بود و خیلی هم علاقه به درس خواندن داشت و در تمامی 5 سال تحصیل شاگرد اول بود و قبل از اینکه به مدرسه برود تمامی کتابهای فارسی 5 سال ابتدایی را پیش معلم ده خوانده بود و حفظ کرده بود ولی حق را هم به پدر میداد هم به مادر . جنگ فقر و غنا در روستای 20 خانواری آنها بیداد میکرد تنها 5 خانوار بودند که میتوانستند فرزندشان را به مدرسه بفرستند و البته به جز یک خانواده که ارباب روستا بود بقیه تمایلی به تحصیل فرزندشان نداشتند و بچه هایشان هم استعدادی از خود نشان نداده بودند . 

 

واژه نامه

-        هم آب : در روستاها آب کشاورزی به شیوه های مختلف تقسیم میشود . مثلا بر اساس 12 یا 14 یا 16 یا 18 روز ولی در یک چیز مشترکند. هر شبانه روز آب به چهار نیم روز تقسیم میشود کسانی که در یک نیمروز آب با هم شریکند هم آب نامیده میشوند.

-        لیف چارلا : از لیفهای درخت خرما طناب درست میکنند . چهار رشته از این طنابها را به طرز مخصوصی به هم میپیچند . طناب ضخیمی درست میشود که از آن برای حمل هیزم و بالای درخت رفتن و ... استفاده میشود .

-        افسار : طناب مخصوصی که به سر الاغ میزنند تا مطیع باشد و در ضمن بتوانند او را ببندند .

-        پشکل : مدفوع الاغ

-        اخیه : قلاب مخصوصی که کنار آخور الاغ نصب میکنند تا افسار الاغ را به آن ببندند .

-        آخور :جایگاه مخصوصی که به ارتفاع حدود یک متری دیوار آغل نصب میکنند و در آن کاه و علوفه برای الاغ میریزند .

-        گرمی کردن : از اصطلاحات طب قدیم است شاید به قول امروزی ها بتوانیم بگوییم حساسیت . در طب قدیم روغن گوسفندی گرم است .

-        گشنیز : دانه های گیاهی است به همین نام که اصطلاحا سرد است و گرمی را درمان میکند .

-        نر : نخل خرما دو پایه است یکی نر و یکی ماده پس از خوشه در آوردن باید از خوشه های درخت نر که گرده دارد داخل خوشه های درخت ماده بگذارند تا درخت بار بگیرد .

-        پاک نر : نخل ها با هم خوشه نمیدهند و حتی یک نخل هم به تدریج – حدود یک ماه – خوشه هایش بیرون می اید هر خوشه ای که باز میشود باید گرده بگذارند . وقتی همه خوشه ها گرده گذاری شد اصطلاحا میگویند درخت پاک نر شده است.

-        پسک(pesk) : بار نگرفتن درخت خرما را پسک شدن میگویند . درختی که گرده گذاری نشود پسک میشود .

-        دونک (doonak):در روستاها فرزندی که متولد میشود دونک درست میکنند . دونک ، از گندم ، جو و اخیرا برنج برشته تهیه میشود .

-        رونما (roonema) : هر کس نوزاد را میبیند و زیارت میکند  با توجه به وسع مالیش چیزی به او میدهد به اصطلاح کادو .

 

آنچنان محو قصه شده ایم که یادمان رفته سریال تلویزیون را ببینیم ، هر چند می دونیم سریال تلویزیون تکرار میشه اما قصه گرفتن از پدر همیشه ممکن نیست .

- پدر ، ما که در این چند سالی هر وقت رفته ایم ده ، شما ما را در همه ی دهات برای گردش برده ای اسم اردشیر را نشنیده ایم حتی روی سنگ تاریخ قبر ها هم ندیده ایم .مادرت لقب گفت : "کج کلاه خان" و تو از روی کلاه کجش شناختی ، تازه اردشیر زنده بود ولی ما چه طور بفهمیم اردشیر کی بوده؟ حالا که مرده اسم واقعیش را بگو .

- نه فرزندم ، همسر اردشیر هنوز زنده است ویکی از پسر های او در شهر ما زندگی میکنه ، خوبیت نداره اگر من زنده بودم وهمسر 90 ساله اردشیر مرد واگر پسرش هم از شهر ما رفت ، یا ما به جای دیگه رفتیم اونوقت شاید گفتم.اگرم من مردم و نفهمیدید اردشیر که بوده چیزی از دست ندادید غرض عبرت گرفتن است خیال کنید این هم یکی از اون قصه هاییه که خودم می سازم و براتون می گم .

- آخه بابا این واقعیه.

- نه دخترم هیچوقت حکایت ها را نمی توان واقعی واقعی گفت خیلی از مطالب را که شما تاب شنیدنش را نداشتید نگفتم اما اگر تا تعطیلات نوروز صبر کنید به ده که رفتم اگر مادربزرگ صلاح دانست کامل تر براتون می گه واگه دلش خواست اسمش را هم می گه.

 

آتش منقل خل انداخته وسرخی در آن پیدا نیست ، پدر با چوبی آتش را زیر و رو می کند . آتش نیست وهمه خاکستر شده آهی می کشد ومی گوید

-        یک شبی پدر آتش را زیر ورو کرد وخاکستر بود امشب من ، شاید شبی هم شما این داستان را برای فرزندانتان تعریف کنید. نمی دانم آن روز شما دسترسی به هیزم و منقل وباد بزن دارید یا نه.                                                                          - راستی پدر این ابزار را از کجا آورده اید.                                                                         -  از مادرتون تشکر کنید. این باد بزن ساخت دست مرحوم پدر بزرگتان یعنی پدر من است منقل هم یادگار است، هیزم را هم مادرتون از هر جا بوده تهیه کرده چون می دونسته من بعضی وقتا فیلم یاد هندسون می کنه و می خوام خونه دهاتی بشه.

-         بابا متشکرم.

-        منم از شما تشکر می کنم . برید بخوابید که صبح زود باید بلند شید.

 

 

 

 

 

                                                                 زمستان 83

یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:مکافات,داستان زندگی,پرسش مهر,روستای گرمه,گرمه,, :: 3:54 ::  نويسنده : meti

 

در این پست یه داستان ادامه دار به نام مکافات که در  سال 85 در مسابقه پرسش مهر مقام استانی آورده را گذاشتم سعی میکنم هفته ای یه فصل از اونا قرار بدم.

 

مکافات

بس تجربه کردیم در این دیر مکافات                            با آل علی هر که در افتاد ور افتاد

میدانم در شبهای برفی اگر از پدر تقاضای قصه کنم می پذیرد.قصه های زیادی بلد است افسانه، سرگذشت، حکایت، روایت، خاطره و گاهی هم خودش میسازد.

امشب ظاهر هوا نشان میدهد که برف بالاخره خواهد بارید، از پدر تقاضای قصه میکنم، میپذیرد و به بعد از شام موکول میکند.شام را میخوریم،نگاهی از در حیاط به بیرون میاندازم دل هوا پر است و رنگ آن به قرمزی میزند. با تعجب از پدر میپرسم چرا رنگ هوا قرمز است. با لبخند میگوید از مزایای تمدن است. انعکاس لامپهای پر نور خیابان است که در این هوای اشباع از بخار آب چنین رنگی به آسمان داده، آسمان هم آسمانهی قدیم که طبیعی بود.

برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید



ادامه مطلب ...

علم عشق در دفتر نباشد


یكی از مریدان عارف بزرگی، در بستر مرگ استاد از او پرسید:
مولای من استاد شما كه بود؟
عارف: صدها استاد داشته ام.
مريد: كدام استاد تأثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟
عارف اندیشید و گفت:

در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند.


اولین استادم یك دزد بود.

شبی دیر هنگام به خانه رسیدم و كلید نداشتم و نمی خواستم كسی را بیدار كنم. به مردی برخوردم، از او كمك خواستم و او در چشم بر هم زدنی در خانه را باز كرد. حیرت كردم و از او خواستم این كار را به من بیاموزد. گفت كارش دزدی است. دعوت كردم شب در خانه من بماند. او یك ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون میرفت و وقتی برمی گشت می گفت چیزی گیرم نیامد. فردا دوباره سعی می كنم. مردی راضی بود و هرگز او را افسرده و ناكام ندیدم.


دوم سگی بود كه هرروز برای رفع تشنگی كنار رودخانه می آمد، اما به محض رسیدن كنار رودخانه سگ دیگری را در آب می دید و می ترسید و عقب می كشید. سرانجام به خاطر تشنگی بیش از حد، تصمیم گرفت با این مشكل روبه رو شود و خود را به آب انداخت و در همین لحظه تصویر سگ نیز محو شد.


استاد سوم من دختر بچه ای بود كه با شمع روشنی به طرف مسجد می رفت. پرسیدم: 

خودت این شمع را روشن كرده ای؟

گفت: بله.

 برای اینكه به او درسی بیاموزم گفتم: دخترم قبل از اینكه روشنش كنی خاموش بود، میدانی شعله از كجا آمد؟ دخترك خندید، شمع را خاموش كرد و از من پرسید:

شما می توانید بگویید شعله ای كه الان اینجا بود كجا رفت؟ 


فهمیدم كه انسان هم مانند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد، اما هرگز نمیداند چگونه روشن میشود و از كجا می آید ...


گفتم كه: بوي زلفت، گمراه عالمم كرد.

گفتا: اگر بداني، هم اوت رهبر آيد


 

 

هر چه خدا بخواهد..
آرتور اش
قهرمان افسانه ای تنیس
هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد.
طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند.

یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟"
آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:...

 

در سر تا سر دنیا
بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.
حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند
و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند
پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.
و دو نفر به مسابقات نهایی.
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟"
و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟"
 

میراث سه برادر


روایت سنگسر سمنان


در زمان قدیم مردی بود که سه پسر داشت . او در زندگی خود تنها ثروتی که داشت یک نردبان ، یک طبل و یک گربه بود . وقتی که مرد ، نردبان را پسر بزرگ ، طبل را پسر وسطی و گربه را پسر کوچک برداشت . پسر بزرگی بعد از مرگ پدرش به فکر دزدی افتاد . یک روز نردبان را برداشت برد به دیوار خانه حاجی گذاشت تازه می خواست از نردبان بالا برود که صدای حاجی را شنید که به زنش میگفت :« من میروم با فلان شخص معامله کنم . اگر معامله من و او سرگرفت یک نفر را می فرستم جعبه پول را به او بده بیاورد .» این را گفت و از خانه بیرون رفت . پسری که می خواست برود به خانه حاجی دزدی کند تمام حرف های حاجی را شنید یواشکی نردبان را برداشت برد خانه خودش گذاشت و برگشت آمد در خانه حاجی را زد .
 

برای خواندن کامل شده داستان به ادامه مطلب بروید.



ادامه مطلب ...

 

شام آخر
لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد:میبایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا،از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند،تصویر میکرد.کار را نیمه تمام رها کرد تا مدلهای آرمانیش را پیدا کند.                     
روز در یک مراسم همسرایی،تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت.جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره هش اتودها و طرحهاییش برداشت.
سه سال گذشت.تابلوی شام آخر تقریبا تمام شده بود،اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.
نقاش پس از روزها جستجو،جوان شکسته و ژنده پوش و مستی را در جوی آبی یافت.به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند،چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.
گدا را که نمیفهد چه خبر است،به کلیسا آوردند،دستیاران سر پا نگهش داشتند و در همان وضع،داوینچی از خطوط بی تقوایی،گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره بسته بودند،نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد،گدا،که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود،چشمهایش را باز کرد نقاشی پیش رویش رادید و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت:من این تابلو را قبلا دیده ام!!!
داوینچی با تعجب پرسید کی؟
-سه سال قبل،پیش از آن که همه چیزم را از دست بدهم.موقعی که در یک گروه همسرایی آواز میخواندم،زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم!!!
(برگرفته از کتاب شیطان و پریم)پائولو کوییلو
    

مردی مقابل پورسینا ایستاد و گفت:ای خردمند به من بگو آیا من هم مانند پدرم در تهی دستی و فقر میمیرم؟پورسینا تبسمی کرد و گفت:اگر خودت نخواهی خیر به آن روی نمیشوی.مرد گفت:گویند هر بار ما آیینه پدران خویشیم و بر آن راه خواهیم بود.پورسینا گفت:پدر من داراری مال و ثروت فراوان بود اما کسی جز مردم شهرمان او را نمیشناخت.حال من ثروت ندارم اما شهرت بسیار دارم.هر یک مسیری جدا را طی کرده ایم.چرا فکر میکنی همیشه باید راه رفته را باز طی کنیم.

مرد نفسی راحت کشید و گفت:همسایه ام چنین گفت،اگر مرا دلداری نمیدادید قالب تهی میکردم.پورسینا خندید و در حالی که از او دور میشد گفت:احتملا ترس را از پدر به ارث برده ای و مرد با خنده میگفت آری آری...

متفکر یگانه کشورمان ارد بزرگ میگوید:گیتی همواره در حال زایش است و پویشی آرام در همه گونه های آن در حال پیدایش است.

این سخن اندیشمند کشورمان نشان میدهد: تکرار تاریخ ممکن نیست.

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 16 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خبر،عـکس و مطلب از گرمه و دل نوشته و آدرس sooreno.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان