نگین انگشتر (روستای گرمه)
ادبی

 

واژه نامه

-        هم آب : در روستاها آب کشاورزی به شیوه های مختلف تقسیم میشود . مثلا بر اساس 12 یا 14 یا 16 یا 18 روز ولی در یک چیز مشترکند. هر شبانه روز آب به چهار نیم روز تقسیم میشود کسانی که در یک نیمروز آب با هم شریکند هم آب نامیده میشوند.

-        لیف چارلا : از لیفهای درخت خرما طناب درست میکنند . چهار رشته از این طنابها را به طرز مخصوصی به هم میپیچند . طناب ضخیمی درست میشود که از آن برای حمل هیزم و بالای درخت رفتن و ... استفاده میشود .

-        افسار : طناب مخصوصی که به سر الاغ میزنند تا مطیع باشد و در ضمن بتوانند او را ببندند .

-        پشکل : مدفوع الاغ

-        اخیه : قلاب مخصوصی که کنار آخور الاغ نصب میکنند تا افسار الاغ را به آن ببندند .

-        آخور :جایگاه مخصوصی که به ارتفاع حدود یک متری دیوار آغل نصب میکنند و در آن کاه و علوفه برای الاغ میریزند .

-        گرمی کردن : از اصطلاحات طب قدیم است شاید به قول امروزی ها بتوانیم بگوییم حساسیت . در طب قدیم روغن گوسفندی گرم است .

-        گشنیز : دانه های گیاهی است به همین نام که اصطلاحا سرد است و گرمی را درمان میکند .

-        نر : نخل خرما دو پایه است یکی نر و یکی ماده پس از خوشه در آوردن باید از خوشه های درخت نر که گرده دارد داخل خوشه های درخت ماده بگذارند تا درخت بار بگیرد .

-        پاک نر : نخل ها با هم خوشه نمیدهند و حتی یک نخل هم به تدریج – حدود یک ماه – خوشه هایش بیرون می اید هر خوشه ای که باز میشود باید گرده بگذارند . وقتی همه خوشه ها گرده گذاری شد اصطلاحا میگویند درخت پاک نر شده است.

-        پسک(pesk) : بار نگرفتن درخت خرما را پسک شدن میگویند . درختی که گرده گذاری نشود پسک میشود .

-        دونک (doonak):در روستاها فرزندی که متولد میشود دونک درست میکنند . دونک ، از گندم ، جو و اخیرا برنج برشته تهیه میشود .

-        رونما (roonema) : هر کس نوزاد را میبیند و زیارت میکند  با توجه به وسع مالیش چیزی به او میدهد به اصطلاح کادو .

 

آنچنان محو قصه شده ایم که یادمان رفته سریال تلویزیون را ببینیم ، هر چند می دونیم سریال تلویزیون تکرار میشه اما قصه گرفتن از پدر همیشه ممکن نیست .

- پدر ، ما که در این چند سالی هر وقت رفته ایم ده ، شما ما را در همه ی دهات برای گردش برده ای اسم اردشیر را نشنیده ایم حتی روی سنگ تاریخ قبر ها هم ندیده ایم .مادرت لقب گفت : "کج کلاه خان" و تو از روی کلاه کجش شناختی ، تازه اردشیر زنده بود ولی ما چه طور بفهمیم اردشیر کی بوده؟ حالا که مرده اسم واقعیش را بگو .

- نه فرزندم ، همسر اردشیر هنوز زنده است ویکی از پسر های او در شهر ما زندگی میکنه ، خوبیت نداره اگر من زنده بودم وهمسر 90 ساله اردشیر مرد واگر پسرش هم از شهر ما رفت ، یا ما به جای دیگه رفتیم اونوقت شاید گفتم.اگرم من مردم و نفهمیدید اردشیر که بوده چیزی از دست ندادید غرض عبرت گرفتن است خیال کنید این هم یکی از اون قصه هاییه که خودم می سازم و براتون می گم .

- آخه بابا این واقعیه.

- نه دخترم هیچوقت حکایت ها را نمی توان واقعی واقعی گفت خیلی از مطالب را که شما تاب شنیدنش را نداشتید نگفتم اما اگر تا تعطیلات نوروز صبر کنید به ده که رفتم اگر مادربزرگ صلاح دانست کامل تر براتون می گه واگه دلش خواست اسمش را هم می گه.

 

آتش منقل خل انداخته وسرخی در آن پیدا نیست ، پدر با چوبی آتش را زیر و رو می کند . آتش نیست وهمه خاکستر شده آهی می کشد ومی گوید

-        یک شبی پدر آتش را زیر ورو کرد وخاکستر بود امشب من ، شاید شبی هم شما این داستان را برای فرزندانتان تعریف کنید. نمی دانم آن روز شما دسترسی به هیزم و منقل وباد بزن دارید یا نه.                                                                          - راستی پدر این ابزار را از کجا آورده اید.                                                                         -  از مادرتون تشکر کنید. این باد بزن ساخت دست مرحوم پدر بزرگتان یعنی پدر من است منقل هم یادگار است، هیزم را هم مادرتون از هر جا بوده تهیه کرده چون می دونسته من بعضی وقتا فیلم یاد هندسون می کنه و می خوام خونه دهاتی بشه.

-         بابا متشکرم.

-        منم از شما تشکر می کنم . برید بخوابید که صبح زود باید بلند شید.

 

 

 

 

 

                                                                 زمستان 83

 

و مجددا گریه کرد به سوز . مادرم گفت :

-        این همون پاییه که باش لگد به شکم زنت میزدی حالا مکافاتشو ببین . حلالیت بخواه از زنت شاید لااقل راحت بمیری و از عذاب اون دنیات کم بشه .

اشک پنهای صورت اردشیر را گرفت و گفت ، تو باهاش حرف بزن .

همه حرفهای مادرم و زن اردشیر را نشنیدم . اما آنچه شنیدم این بود که مدرم اصرار میکرد و زن  اردشیر می گفت : اگه خدا بخشید منم می بخشم ، اگه جدم راضی شد منم راضی میشم . تو یکی می دونی چقدر رذل بوده و هست .

بیشتر نشنیدم ، فقط میدونم پس از مدتی طولانی که شاید از یک ساعت هم بیشتر شد همسر اردشیر اومد و گفت :

خیلی برام سخته ، اما ازت گذشتم بلکه اگه منم خطایی داشتم – که حتما داشتم – خداوند ازم بگذره . این بار هم اردشیر اشک میریخت  اما اشک شوق . من را بغل کرد و گفت :

-        آشنایی تو خیر بود . باور نمیکردم زنم حاضر بشه منو ببخشه اما هر کاری کردی راضی شد

گفتم : اردشیر من کاری نکردم ، بزرگواری همسرت ثابت شد ، به شکرانه ، بعد از این به طور جدی با خدای خود عهد محکم ببند که کسی را آزار نکنی بخصوص (( کوچه روشن کن و خانه تاریک کن )) نباشی ، زبونت هنوز تیزه اونو کنترل کن .

اردشیر دو سال بعد از این واقعه زنده بود و ظاهرا مشکلی نداشت . اول زمستان سرما خورد او را بردند بیمارستان  ، آزمایش گرفتند ، سرطان به ریه اش ریشه دوانده بود . اردشیر کم کم آب شد . شاید وزنش که قبل از بیماری حدود 80 کیلو بود نصف شد . دو هفته به نوروز مانده با همه خوبیها و بدیهاش به ابدیت پیوست .

حالا اردشیر هست واعمالش و انشاءالله رضایت همسرش براش مفید باشه .

ا د ا م ه د ا ر د . . .     

 

-         صالح خوب کردی معلم شدی لابد دیگه نباید مثل من و پدر خدا بیامرزت هر روزی سر شاخه ای باشی و آخرشم دمت به هیج جا بند نباشه . حالا من رفتم یه جایی و مستمری میگیرم،پدرت خدا بیامرز که هیچی تو خیلی کار کردی تونستی درس بخونی.

اردشیردر حال صحبت بود که خانمش ناهار آورد . تخم مرغ نیمرو  ماست و نانی که دست پخت خودشان بود ، حتی روغنی که با آن نیمرو درست کرده بودند روغن گوسفندی بود که خودشان از ماست گوسفند تهیه کرده بودند . بعد از ناهار خواستم بلند شوم که اردشیر گفت :

- صالح تو که درس خوندی ببین دونه های روی پای من چیه ؟ ببین مثل عدسه ، زیر پوستم بازی میکنه نگاه کردم روی ساق پای راستش دانه ای قرمز رنگ به اندازه عدس درشت زیر پوست بود بفهمی نفهمی رگهای خونی اطرافش . یک نگاه به دانه پایش کردم و یک نگاه به کلاه نمدی که به سر داشت ، یک گوشش زیر کلاه بود و یکی بیرون ، کلاهش را کج گذاشته بود . دلم شور زد ، چه ارتباطی بین این کلاه کج و آن دانه روی پای اردشیر بود ؟ آنچه به ذهنم فشار آوردم چیزی دستگیرم نشد ، گفتم :

- اردشیر ، این چیزی نیست ، احتمالا روغن گوسفندی زیاد خوردی و گرمیت کرده . گشنیز بخور خوب میشه . ولی یه سر برو شهر ، هم با بچه هات دیدن میکنی هم دکتر میری . گفت :

- صالح درختای خرما زاییده اند و باید نرشون بذارم اگر نه پسک میشن . بعد از پاک نر کردن درختا میرم.

- خداحافظی کردم و به طرف ده خودمان حرکت کردم . از بچه ها من ویکی دیگر با مادر زندگی میکردیم  بقیه رفته بودند سر خانه زنگی خودشان

  ادامه دارد....

 

امشب با شبهای دیگر فرق میکند ، نمیدانم مادر از کجا منقل و هیزم تهیه کرده و یک منقل آتش آورده داخل هال،

-        مادر این آتش که گلدانها را خراب میکند.

-        نه مادر ، این سوخته و دیگر گاز چندانی ندارد که به گلدانها آسیبی برساند . اگر گفتید شام چی برای شما درست کردم؟

-        هر کدام چیزی میگویند و مادر میگوید ، نه ! من به فکر فرو میروم ، با توجه به آتش و این که پدر گفته بود آن شب مادرش آبگوشت پخته ، گفتم: آبگوشت

-        مادر . ،آفرین دخترم از کجا فهمیدی؟

-        از این آتش ، تو میخواستی صحنه آن شب را برای پدر تجسم کنی.

-        درست فهمیدی دخترم ، تازه پدرت بادبزن هم تهیه کرده ! و بادبزن را نشان میدهد.

-        شام را در محیطی صمیمی میخوریم  آماده میشویم تا ادامه داستان را بشنویم.                                                                                            

پدر چنین ادامه میدهد.

برای خواندن متن کامل شده داستان به ادامه مطلب بروید.



ادامه مطلب ...

 

-        زن گفت ، نمیدونی چی کشیدم در این چند روز ، چار روز پیش یکی از همسایه ها اومد و گفت یک نون قرض بده ، با این که اخلاق شوهرمو میدونسم ، نتونسم بگم نه و یک نون بهش دادم . دم در خونه با اون خیر ندیده به هم رسیدند و نونو تو دسش دید.اومد خونه ، هیچی نگفت اول لیف چار لا را ورداشت و تا میتونس زد . بعدشم افسار خرو – دور از جون شما – به سر من کرد وبردم طویله به اخیه خرم بست . منو روی زمین خوابوند پشکل – دور از حضور شما – به حلق من کرد ، پای نحسشو در دهنم گذاشت ، و مجبورم کرد بخورم ، نیم من پشکل به حلق من کرد سه روز تو طویله بودم و به غیر از من و خود نامردش هیشکه خبر نداشت – خدا جای خودشو داره به خونه حق نشسته – امروز وازم کرد. خدا ازش نگذره ، جدم تلافی کنه ، جده ام زهرا سزا شو بده

-        مادر چرا گریه میکنی ، حالا اون که از این اذیت نمرده ، اگرم مرده بود گریه ات فایده نداشت.

برای خواندن متن کامل شده داستان به ادامه مطلب بروید.



ادامه مطلب ...

 

پدر آتش را با بادبزن باد میزند تا وقتی که هیچ هیزم نسوخته ای در منقل نمی ماند. سینی مخصوص زیر منقل را به اتاق می برم و پدر منقل آتش را می آورد.

اتاق با نور لامپا روشن است و سرخی مخصوص آتش جلوه ای دیگر به فضای اتاق میدهد.گویی آدم میخواهد به درون آن نفوذ کند.

بعضی از حبه های آتش طوری است که هوس میکنی به جای زردآلو آن را برداری و بخوری. به یاد داستان حضرت موسی افتادم و فرعون و منقل آتش و طبق جواهرات!

آتش ازچوبهای مایه دار درست شده و میدانم تا نیمه شب دوام میاورد و به این سادگی خل نمی اندازد و خاکستر نمیشود. به آتش زل میزنم، پدر میگوید:

هان! چه فکر میکنی؟حکایت ما قدیمی ها، حکایت این آتش است و حکایت جوانهای امروزی ، حکایت آتش چوب نخل که شعله ای میکشد و زود خاکستر میشود.

به آسمان نگاه میکنم، هوا دارد کم کم ابر میشود، ابری فراگیر و دانه های ریز برف شروع به بارش میکند.

پدر به من نگاه میکند،نگه کردن عاقل اندر سفیه و من لبخند میزنم که بله حق با شماست پدر. میدانم امشب از آن شبهاست که اگر اصرار کنم میتوانم از پدر یا مادر قصه ای بگیرم. این اخلاق پدر و مادر است. در چنین شبهایی که سیاهی شب را دانه های زیبای برف سفید میکند میشود از والدین قصه گرفت.

شام را در فضایی صمیمی میل میکنیم.مطابق معمول چنین شب هایی شام آبگوشت است. 

کتری و قوری هم برای چای شبانه کنار آتش منقل قرار میگیرد.

پس از صرف شام از پدر میخواهم قصه بگوید . پدر به مادر تعارف میکند و مادر پس از قدری امتناع می پذیرد که قصه بگوید . مادر قصه های زیادی بلد است ، اما قصه (( کج کلاه خان )) چیز دیگری است . بچه ها به اتفاق میخواهیم که مادر قصه کج کلاه خان را برایمان بگوید . دانه های برف رقصان رقصان به زمین میرسند و می توانیم روی هره دیوار رو به رو ببینیم که حدودا یک بند انگشت برف نشسته است.

آتش داخل منقل با همه مایه دار بودنش حدودا نصف شده است .

مادر آهی میکشد و ما همه سکوت میکنیم . نم اشک ، چشمانش را تر میکند و اشکش بفهمی نفهمی در می آید اما حالت گریه به خود نمیگیرد و شروع میکند. 

-اگر پای کج کلاه خان کرمش نیقتاد و مرد من به دین و ایمون و خدا شک میکنم.

- چرا مادر؟

- کج کلاه خان مرد زرنگی بود و روزی حکما 15 ساعت کار می کرد ، وضع مالیش هم خوب بود اما اخلاق سگ داشت – بلا نسبت سگ – با زن و بچه اش خیلی بد رفتاری میکرد ، ما همسایه بودیم با فاصله یک کوچه .

- کدوم کوچه مادر؟

- کارت به فضولی نباشه ، در دهی بود که تو یادت نیست ، تازه میخوای بدونی که چی بشه . اصل قصه را گوش کن .

- چشم مامان دیگه حرف نمیزنم .

- خوب، پس بشنو ، سه روز بود که زن کج کلاه خان از خونه بیرون نیومده بود نمیدونسیم چرا ، بس که اخلاق شوهرش بد بود هیچ کدوم از اهل ده حاضر نبودیم به خونه اش بریم . روز چارم اومد خونه ما خیلی زرد و زار و تکیده شده بود . با پدرت نسبت فامیلی نزدیک داشت . سر درد دل را با پدرتون وا کرد.

- بابا چرا با تو حرف زد و با مامان نگفت ، آخه زن که با زن بهتر میتونه حرف بزنه.

- اولا من فامیلش بودم بعلاوه با شوهرش هم آب بودیم1 و فکر میکرد اگه برا من تعریف کنه شاید بتونم رو اخلاقش اثر بذارم.

- خوب مادر تعریف کن .   

ادامه دارد...

یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:مکافات,داستان زندگی,پرسش مهر,روستای گرمه,گرمه,, :: 3:54 ::  نويسنده : meti

 

در این پست یه داستان ادامه دار به نام مکافات که در  سال 85 در مسابقه پرسش مهر مقام استانی آورده را گذاشتم سعی میکنم هفته ای یه فصل از اونا قرار بدم.

 

مکافات

بس تجربه کردیم در این دیر مکافات                            با آل علی هر که در افتاد ور افتاد

میدانم در شبهای برفی اگر از پدر تقاضای قصه کنم می پذیرد.قصه های زیادی بلد است افسانه، سرگذشت، حکایت، روایت، خاطره و گاهی هم خودش میسازد.

امشب ظاهر هوا نشان میدهد که برف بالاخره خواهد بارید، از پدر تقاضای قصه میکنم، میپذیرد و به بعد از شام موکول میکند.شام را میخوریم،نگاهی از در حیاط به بیرون میاندازم دل هوا پر است و رنگ آن به قرمزی میزند. با تعجب از پدر میپرسم چرا رنگ هوا قرمز است. با لبخند میگوید از مزایای تمدن است. انعکاس لامپهای پر نور خیابان است که در این هوای اشباع از بخار آب چنین رنگی به آسمان داده، آسمان هم آسمانهی قدیم که طبیعی بود.

برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید



ادامه مطلب ...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 125 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خبر،عـکس و مطلب از گرمه و دل نوشته و آدرس sooreno.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان