نگین انگشتر (روستای گرمه)
ادبی
چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:منبع,, :: 22:34 ::  نويسنده : meti

داستانها از منبع ملموسی و خاصی گرفته نشده اند . منبع آن تراوشات زهن و گاهی هم وقایع زندگی شخصی است با اسم مستعار اسد.

 

بگو مگوی پدر و مادر مثل همیشه بی نتیجه پایان یافت و مادر مثل همیشه کوتاه آمد و اگر کوتاه نمی آمد صالح فکر میکرد که هرگز که این درگیری لفظی تمام نمیشد . پایان بگو مگوی پدر و مادر مصادف شد با باز شدن چشمان صالح . خمیازه ای کشید و کش وقوسی به بدن داد و از رختخواب بیرون آمد . البته رختخواب که چه عرض کنم ! کسی به او چیزی نگفت چون بر اثر درگیری لفظی او را فراموش کرده بودند .

لب جوی آبی که تا منزلشان 20 قدم بیشتر فاصله نداشت – و صالح بارها و بارها شمرده بود .البته وقتی کوچکتر بود این فاصله 35 قدم بود ولی حالا 20 قدم شده بود البته با قدم های فعلی صالح – رفت و دست و صورتش را شست و به خانه آمد فنجانی چای – البته نه با قند که با خرما – نوشید ، تکه ای نان با مشک کوچکی از آب برداشت ، چوب چوپانی را بدست گرفت و گوسفندان را به صحرا برد .

کار هر روزش بود و نباید کسی به او یادآوری میکرد . از حدود 200 متری ده مرتع شروع میشد و گوسفندان شروع به چرا میکردند . اگر بوته علف نرمی پیدا میشد قوچی که از همه پر زورتر و بزرگتر بود به سراغش  میرفت و به حیوانات دیگر اجازه نزدیک شدن نمیداد . صالح اینها را میفهمید و در دلش غمی بزرگ لانه میکرد که چرا بزغاله کوچک نمیتواند از این علف نرم بخورد . و البته به ذهنش میرسید که ارباب ده نان گندم و گوشت و برنج و ... میخورد ولی در خانه آنها سالی یکبار آن هم شب عید پلو درست می کنند پلویی که نصفش رشته است و ربع آن ارزن و در بقیه سال نان جو و تخم مرغ و ماست که خودشان تولید میکنند و البته اگر گوسفندی مریض شده و از ترس تلف شدن ذبحش کنند ممکن است آبگوشتی هم گیر او بیاید و بعضی مواقع گرده ( قلوه ) آن هم اگر ارباب متوجه نشود و برای نوه اش نبرد .

از دست صالح کاری بر نمی آمد . حسنی که داشت این فکرها آنچنان سرگرمش میکرد که نمیفهمید کی به آبگاه رسیده است . تا گوسفندان آب بخورند و استراحت کنند صالح هم نانش را در آب خیس میکرد و میخورد . البته گاهی همراه  نان خرما یا سنجد یا کلاهو و یا کشک هم داشت . بعد از ظهر گوسفندان خودشان حرکت میکردند و صالح هم دنبالشان . در بیابانها به کوهها و دره ها و تپه ها و بوته ها نگاه میکرد و با خدا راز و نیاز داشت .

خدایا تو که جهان به این وسیعی داری  کوه ها ی به این عظمت ، بوته های به این سبزی ، درختان به این تنومندی آیا برایت سخت است که صالح را درسخوان کنی .

وقتی به خانه میرسید بسیار اتفاق میافتاد که از خستگی خوابش میبرد ، بدون شام . و تازه مگر شام چه بود . وقتی شام خوبی داشتند عدسی بود با نان جو یا نان ارزن . صالح خیلی زود به خواب میرفت و خیلی هم خواب میدید . نصف خوابهایش مربوط به گوسفندان و بیابان و نصف دیگرش که احتمالا در خواب و بیداری بود رویای درس خواندن و معلم شدن . خودش هم نمیدانست چرا میخواهد معلم شود ولی خواسته اش این بود . کار تابستان صالح چراندن گوسفند بود و دعا میکرد تا اوائل مهر بالاخره مادرش بر پدر غلبه کند و او به مدرسه برود . مهر رسید ولی هرگز پدر کوتاه نیامد .      

دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:حریر وسوهان,داستان,حریر,سوهان,, :: 19:14 ::  نويسنده : meti

 

بسم الله الرحمن الرحیم

به راستی که همراه سختی آسانی است            ان مع العسر یسرا "قرآن کریم"

از حواس ظاهری فقط چشمهایش بسته بود وگرنه کاملا بیدار بود و هوشیار .

حدود دو ساعت بود که آفتاب بالا آمده بود ولی صالح هنوز در رختخواب بود و ظاهرا خواب .

از بعد از نماز صبح بگو مگوی پدر و مادر ادامه داشت و البته انسانهای سحر خیزی بودند . انگار گفتگو تمامی نداشت از مادر اصرار بود که باید بچه مان درس بخواند و از پدر انکار که " بچه آدم رعیت باید رعیتی کند ، درس به چه دردش میخوره " و مادر دلیل می آورد که " خودمان در آتش فقر و بی سوادی و نداری سوختیم میخواهی تنها پسرمان را هم بدبخت کنیم ؟ گوساله ها و بره ها را میفروشیم و صالح را به مدرسه میفرستیم تا درسش را بخواند " و پدر جواب میداد که

-        گیرم این گوساله ها و 5 بره را هم فروختیم اولا بعد چه کنیم این ها ممر در آمد ما هستند و تازه کفاف یکسال درس خواندن او را هم نمیدهد .

و مادر مجددا بر حرف خود پافشاری میکرد.

هم پدر حق داشت هم مادر . پدر میدید نمیتواند ، مریض است ، توانایی کار ندارد و تازه  فرزندش را برای تحصیل باید به روستایی بفرستد که 12 کیلومتر با روستای خودشان فاصله دارد . یک بچه 11 ساله چگونه میخواهد به تنهایی زندگی کند و درس هم بخواند . و مادر مدید همسرش با کارگری و کشاورزی به جایی نرسیده و همیشه هشت شان گرو نه است و تازه به خاطر کار در معدن سرب مریض هم شده است . و دیگر توانایی کار مختصر کشاورزی هم ندارد . صالح اگر چه 5 کلاس بیشتر درس نخوانده بود و خیلی هم علاقه به درس خواندن داشت و در تمامی 5 سال تحصیل شاگرد اول بود و قبل از اینکه به مدرسه برود تمامی کتابهای فارسی 5 سال ابتدایی را پیش معلم ده خوانده بود و حفظ کرده بود ولی حق را هم به پدر میداد هم به مادر . جنگ فقر و غنا در روستای 20 خانواری آنها بیداد میکرد تنها 5 خانوار بودند که میتوانستند فرزندشان را به مدرسه بفرستند و البته به جز یک خانواده که ارباب روستا بود بقیه تمایلی به تحصیل فرزندشان نداشتند و بچه هایشان هم استعدادی از خود نشان نداده بودند . 

دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:داستان حریر و سوهان,داستان,پست,جدید,, :: 18:16 ::  نويسنده : meti

حریر و سوهان

به گاه درشتی درشتم چو سوهان           به هنگام نرمی به نرمی حریرم (ناصر خسرو)

سلام . با یه داستان جدید و آموزنده در روزهای زوج مهمان شما هستم . امشب اولین قسمت از اون را براتون میذارم امیدوارم که با من همراه همراه بشید و با نظراتتون انگیزه من را بیشتر کنید.

 

 

واژه نامه

-        هم آب : در روستاها آب کشاورزی به شیوه های مختلف تقسیم میشود . مثلا بر اساس 12 یا 14 یا 16 یا 18 روز ولی در یک چیز مشترکند. هر شبانه روز آب به چهار نیم روز تقسیم میشود کسانی که در یک نیمروز آب با هم شریکند هم آب نامیده میشوند.

-        لیف چارلا : از لیفهای درخت خرما طناب درست میکنند . چهار رشته از این طنابها را به طرز مخصوصی به هم میپیچند . طناب ضخیمی درست میشود که از آن برای حمل هیزم و بالای درخت رفتن و ... استفاده میشود .

-        افسار : طناب مخصوصی که به سر الاغ میزنند تا مطیع باشد و در ضمن بتوانند او را ببندند .

-        پشکل : مدفوع الاغ

-        اخیه : قلاب مخصوصی که کنار آخور الاغ نصب میکنند تا افسار الاغ را به آن ببندند .

-        آخور :جایگاه مخصوصی که به ارتفاع حدود یک متری دیوار آغل نصب میکنند و در آن کاه و علوفه برای الاغ میریزند .

-        گرمی کردن : از اصطلاحات طب قدیم است شاید به قول امروزی ها بتوانیم بگوییم حساسیت . در طب قدیم روغن گوسفندی گرم است .

-        گشنیز : دانه های گیاهی است به همین نام که اصطلاحا سرد است و گرمی را درمان میکند .

-        نر : نخل خرما دو پایه است یکی نر و یکی ماده پس از خوشه در آوردن باید از خوشه های درخت نر که گرده دارد داخل خوشه های درخت ماده بگذارند تا درخت بار بگیرد .

-        پاک نر : نخل ها با هم خوشه نمیدهند و حتی یک نخل هم به تدریج – حدود یک ماه – خوشه هایش بیرون می اید هر خوشه ای که باز میشود باید گرده بگذارند . وقتی همه خوشه ها گرده گذاری شد اصطلاحا میگویند درخت پاک نر شده است.

-        پسک(pesk) : بار نگرفتن درخت خرما را پسک شدن میگویند . درختی که گرده گذاری نشود پسک میشود .

-        دونک (doonak):در روستاها فرزندی که متولد میشود دونک درست میکنند . دونک ، از گندم ، جو و اخیرا برنج برشته تهیه میشود .

-        رونما (roonema) : هر کس نوزاد را میبیند و زیارت میکند  با توجه به وسع مالیش چیزی به او میدهد به اصطلاح کادو .

 

اصل اول: در زندگی همه چیز عادلانه نیست و بهتر است با این حقیقت کنار بیایید.

اصل دوم: دنیا هیچ ارزشی برای عزت نفس شما قایل نیست. در این دنیا از شما انتظار میرود قبل از اینکه نسبت به خودتان احساس خوبی داشته باشید کار مثبتی انجام دهید.

اصل سوم: پس از فارغ التحصیل شدن از دبیرستان و استخدام شدن کسی به شما حقوق فوق العاده زیادی پرداخت نخواهد کرد به همین ترتیب قبل از آنکه بتوانید به مقام و موقعیت بالاتری برسید باید برای مقام ومزایایش زحمت بکشید.

اصل چهارم: اگر فکر میکنید آموزگارتان سخت گیر در اشتباه هستید پس از استخدام شدن متوجه خواهید شد که رییس شما سخت گیرتر از آموزگارتان است چون امنیت شغلی آموزگارتان را ندارد.

اصل پنجم: آشپزی در رستورانها باغرور و شان شما تضاد ندارد. پدربزرگهای ما برای این کار اصطلاح دیگری داشتند از نظر آنها این کار یک فرصت بود.

اصل ششم: اگر در کارتان موفق نیستید والدین خود را ملامت نکنید از نالیدن دست بکشید و از اشتباهات خود درس بگیرید.

اصل هفتم: قبل از آنکه شما متولد بشوید والدین شما هم جوانان پر شوری بودند و به قدری که کنون به نظر شما میرسد ملال آور نبودند.

منبع : وبلاگ دل نوشته

 

آنچنان محو قصه شده ایم که یادمان رفته سریال تلویزیون را ببینیم ، هر چند می دونیم سریال تلویزیون تکرار میشه اما قصه گرفتن از پدر همیشه ممکن نیست .

- پدر ، ما که در این چند سالی هر وقت رفته ایم ده ، شما ما را در همه ی دهات برای گردش برده ای اسم اردشیر را نشنیده ایم حتی روی سنگ تاریخ قبر ها هم ندیده ایم .مادرت لقب گفت : "کج کلاه خان" و تو از روی کلاه کجش شناختی ، تازه اردشیر زنده بود ولی ما چه طور بفهمیم اردشیر کی بوده؟ حالا که مرده اسم واقعیش را بگو .

- نه فرزندم ، همسر اردشیر هنوز زنده است ویکی از پسر های او در شهر ما زندگی میکنه ، خوبیت نداره اگر من زنده بودم وهمسر 90 ساله اردشیر مرد واگر پسرش هم از شهر ما رفت ، یا ما به جای دیگه رفتیم اونوقت شاید گفتم.اگرم من مردم و نفهمیدید اردشیر که بوده چیزی از دست ندادید غرض عبرت گرفتن است خیال کنید این هم یکی از اون قصه هاییه که خودم می سازم و براتون می گم .

- آخه بابا این واقعیه.

- نه دخترم هیچوقت حکایت ها را نمی توان واقعی واقعی گفت خیلی از مطالب را که شما تاب شنیدنش را نداشتید نگفتم اما اگر تا تعطیلات نوروز صبر کنید به ده که رفتم اگر مادربزرگ صلاح دانست کامل تر براتون می گه واگه دلش خواست اسمش را هم می گه.

 

آتش منقل خل انداخته وسرخی در آن پیدا نیست ، پدر با چوبی آتش را زیر و رو می کند . آتش نیست وهمه خاکستر شده آهی می کشد ومی گوید

-        یک شبی پدر آتش را زیر ورو کرد وخاکستر بود امشب من ، شاید شبی هم شما این داستان را برای فرزندانتان تعریف کنید. نمی دانم آن روز شما دسترسی به هیزم و منقل وباد بزن دارید یا نه.                                                                          - راستی پدر این ابزار را از کجا آورده اید.                                                                         -  از مادرتون تشکر کنید. این باد بزن ساخت دست مرحوم پدر بزرگتان یعنی پدر من است منقل هم یادگار است، هیزم را هم مادرتون از هر جا بوده تهیه کرده چون می دونسته من بعضی وقتا فیلم یاد هندسون می کنه و می خوام خونه دهاتی بشه.

-         بابا متشکرم.

-        منم از شما تشکر می کنم . برید بخوابید که صبح زود باید بلند شید.

 

 

 

 

 

                                                                 زمستان 83

 

و مجددا گریه کرد به سوز . مادرم گفت :

-        این همون پاییه که باش لگد به شکم زنت میزدی حالا مکافاتشو ببین . حلالیت بخواه از زنت شاید لااقل راحت بمیری و از عذاب اون دنیات کم بشه .

اشک پنهای صورت اردشیر را گرفت و گفت ، تو باهاش حرف بزن .

همه حرفهای مادرم و زن اردشیر را نشنیدم . اما آنچه شنیدم این بود که مدرم اصرار میکرد و زن  اردشیر می گفت : اگه خدا بخشید منم می بخشم ، اگه جدم راضی شد منم راضی میشم . تو یکی می دونی چقدر رذل بوده و هست .

بیشتر نشنیدم ، فقط میدونم پس از مدتی طولانی که شاید از یک ساعت هم بیشتر شد همسر اردشیر اومد و گفت :

خیلی برام سخته ، اما ازت گذشتم بلکه اگه منم خطایی داشتم – که حتما داشتم – خداوند ازم بگذره . این بار هم اردشیر اشک میریخت  اما اشک شوق . من را بغل کرد و گفت :

-        آشنایی تو خیر بود . باور نمیکردم زنم حاضر بشه منو ببخشه اما هر کاری کردی راضی شد

گفتم : اردشیر من کاری نکردم ، بزرگواری همسرت ثابت شد ، به شکرانه ، بعد از این به طور جدی با خدای خود عهد محکم ببند که کسی را آزار نکنی بخصوص (( کوچه روشن کن و خانه تاریک کن )) نباشی ، زبونت هنوز تیزه اونو کنترل کن .

اردشیر دو سال بعد از این واقعه زنده بود و ظاهرا مشکلی نداشت . اول زمستان سرما خورد او را بردند بیمارستان  ، آزمایش گرفتند ، سرطان به ریه اش ریشه دوانده بود . اردشیر کم کم آب شد . شاید وزنش که قبل از بیماری حدود 80 کیلو بود نصف شد . دو هفته به نوروز مانده با همه خوبیها و بدیهاش به ابدیت پیوست .

حالا اردشیر هست واعمالش و انشاءالله رضایت همسرش براش مفید باشه .

ا د ا م ه د ا ر د . . .     

دو کاج

دو کاج2

 

پنج شنبه 14 مهر 1390برچسب:, :: 11:3 ::  نويسنده : meti

 

-        مادر اردشیر سرطان گرفته حدس میزنی کدام قسمت از بدنش باشد ؟

-        مادر راست میگی ؟ اگر سرطان گرفته باید پای راستش باشه . کمترین اذیتش این بو ده که با زانو به شکم زن سید زده .

-        مادر بیا بریم دیدنش . زنش زبون تو را بهتر میفهمه با اون صحبت کن که از شوهرش راضی بشه شاید در سلامتی اش موثر باشه  .

-        نه پسرم ! زن اردشیرو نمیشه راضی کرد من که سهله بزرگتر از منم اگه بره قبول نمیکنه .

-        مادر ،  من در این مدت مرتب دیدن اردشیر رفتم ، پسرش شاگردمه . زنشم به من محبت مادرانه داره اما تو از من قول گرفتی چیزی نگم . باید خودت این کارو انجام بدی .

-        نه پسرم ، وقتش که بشه خودم خبرت میکنم .

اردشیرو به شهر بردند . تشخیص پزشکان این بود که پای راستش رو از بالای زانو اره کنند تا  سرطان بقیه اعضا را دچار نکنه . بعد از دوران نقاهت اردشیر را منزل آوردند . اواخر شهریور بود به عیادتش رفتم و حالشو پرسیدم . چیزی گفت که برام عجیب بود .

-        صالح ، بدنم هیچ دردی نداره . دکترم زیر دستگام برده و گفته تمام بدنت پاک پاکه و حکما باور نمیکنی اما پایی را که اره کرده اند درد میکنه .

-        خوب میشه اردشیر . زخم پات خوب میشه میتونی پای مصنوعی بذاری و راه بری حتی کار کنی .

-        صالح ، نفهمیدی چی میگم یا خودتا به نفهمی زدی ؟ این که هست درد نداره اونجایی که دکتر بریده و نمیدونم کجا برده درد میکنه ، پایی که ندارم تیر میکشه  ، سوز میزنه ، دست میبرم که اونو بخارونم ، پماد بش بمالم ، ماساژش بدم ، یخ روش بذارم ، چه میدونم ... ولی نیست.

اونجایی که پا بوده و حالا نیست درد میکنه . چیزی که نیست باش چی کار کنم .

از تعجب داشتم دچار وحشت میشدم . قدری دل داریش دادم ، حالا تا وقتی که مغزت قبول کنه که پات نیست مدتی طول میکشه و کم کم قبول میکنه که اون پات نیست اونوقت دیگه راحت میشی .خداحافظی کردم بیرون اومدم . به خانه که رسیدم به مادرم گفتم . مادر وقتشه که بریم خونه اردشیر چون پایی را که می گفتی با اون زنشو میزده بریدن و حالا پای نداشته یعنی جایی که پا بوده و حالا نیست درد میکنه . باید هر طور شده زنشو و راضی کنیم و گریه ام گرفت .

میدونستم مادرم طاقت دیدن گریه منو نداره . حاضر شد بریم منزل اردشیر .

گر چه خیلی خسته بودم ولی همان روز با هم رفتیم . احوالپرسی از مادرم و گریه از اردشیر و بر زانو و زدن از زن اردشیر .

بعد از احوالپرسی ، مادرم نگاهی به پای اردشیر کرد وگفت .

-        خدا گیر شدی اردشیر ، چقدر پدر صالح به تو گفت مکافات میکشی ، جوونی و خیره سری کردی و گوش به حرف نگرفتی یه شعری برات میجوند یادت هست .

اردشیر با گریه خوند

بس تجربه کردیم در این دیر مکافات                با آل علی هرکه در افتاد ور افتاد

ادامه دارد...

 

آن شب دوباره دلم هوای قصه کرده بود . نمیدانم از قصه اردشیر بود یا هر چیز دیگر . از مادر طلب قصه میکنم . سالها بود که قصه نگفته بود یعنی آن حال و هوای همیشه نبود . بعد از مرگ پدر نه مادر پروای قصه گفتن داشت و نه ما دقت و حوصله و شنیدن ، ولی آن شب قصه میخواستم ، مادر به آسانی پذیرفت . نمیدانم به یاد غم ها و رنج های خودش افتاد ؟ به یاد پدر رفت و یا خدا می خواست چشم من را باز کند ، قصه کج کلاه خان را گفت . تمام که شد گفتم :

-        مادر ما که در این حوالی اسم کج کلاه خان نداریم  اون روزها باور میکردم یا فکر میکردم که قصه میگی ، ولی حالا احساس میکنم آن چه میگی قصه نیست ، حکایت وروایت است و شاید خودت هم شاهد بوده ای به من بگو کج کلاه خان لقب کیست ؟

-        مادر ، چرا کنجکاوی میکنی ؟ شاید خوب نباشد ، شاید راضی نباشد .

-        پس مادر قبول داری که قصه نیست ، حالا که قبول داری اسمشم بگو :

-        باشه مادر ، باشه میگم ولی تا این مرد زنده است حق بازگو کردن اسمش را نداری . قول میدی ؟

-        قول میدم .

-        مادر ، کج کلاه خان اردشیره که اگر تو هم اونو نشناسی اون تو را میشناسه . شیرینی و دونک تو را خورده . به تو رونما داده ،با پدرت رفیق بودند و فامیل هم خودش و هم زنش .

مغزم سوت کشید ولی از ملاقات خودم با اردشیر چیزی به مادر نگفتم . کلاه کج اردشیر و دانه های قرمز روی پایش مدام در مغزم دور میزدند . باقیمانده ماه اردیبهشت و خرداد هر روز که به مدرسه میرفتم پسر اردشیر را هم با خودم میبردم و بر میگرداندم و لا اقل هفته ای دو بار به دیدن اردشیر  هم میرفتم .

دانه های پای اردشیر در حال رشد بود ومن موفق نمیشدم او را به شهر بفرستم .

دانه تا نزدیک زانو رسیده و حسابی قرمز شده بود . در آخرین اصرار و التماسی که داشتم گفت :

-        خرمن جو و گندم را که برداشتم میروم .

خرمن برداشته شد . دانه نزدیک کشکک زانو رسیده و بزرگ شده بود . تقریبا به اندازه گردو .

شماره تلفن پسر بزرگش را بدست آوردم و از تنها مخابرات منطقه با او تماس گرفتم که بداد پدرت برس .

اردشیر را به یکی از شهرها بردند . غده را با عمل جراحی بیرون آوردند و برای آزمایش فرستادند تهران. بعد از یک ماه جواب آزمایش آمد . غده بد خیم بود .

با مادر صحبت کردم .

 

-         صالح خوب کردی معلم شدی لابد دیگه نباید مثل من و پدر خدا بیامرزت هر روزی سر شاخه ای باشی و آخرشم دمت به هیج جا بند نباشه . حالا من رفتم یه جایی و مستمری میگیرم،پدرت خدا بیامرز که هیچی تو خیلی کار کردی تونستی درس بخونی.

اردشیردر حال صحبت بود که خانمش ناهار آورد . تخم مرغ نیمرو  ماست و نانی که دست پخت خودشان بود ، حتی روغنی که با آن نیمرو درست کرده بودند روغن گوسفندی بود که خودشان از ماست گوسفند تهیه کرده بودند . بعد از ناهار خواستم بلند شوم که اردشیر گفت :

- صالح تو که درس خوندی ببین دونه های روی پای من چیه ؟ ببین مثل عدسه ، زیر پوستم بازی میکنه نگاه کردم روی ساق پای راستش دانه ای قرمز رنگ به اندازه عدس درشت زیر پوست بود بفهمی نفهمی رگهای خونی اطرافش . یک نگاه به دانه پایش کردم و یک نگاه به کلاه نمدی که به سر داشت ، یک گوشش زیر کلاه بود و یکی بیرون ، کلاهش را کج گذاشته بود . دلم شور زد ، چه ارتباطی بین این کلاه کج و آن دانه روی پای اردشیر بود ؟ آنچه به ذهنم فشار آوردم چیزی دستگیرم نشد ، گفتم :

- اردشیر ، این چیزی نیست ، احتمالا روغن گوسفندی زیاد خوردی و گرمیت کرده . گشنیز بخور خوب میشه . ولی یه سر برو شهر ، هم با بچه هات دیدن میکنی هم دکتر میری . گفت :

- صالح درختای خرما زاییده اند و باید نرشون بذارم اگر نه پسک میشن . بعد از پاک نر کردن درختا میرم.

- خداحافظی کردم و به طرف ده خودمان حرکت کردم . از بچه ها من ویکی دیگر با مادر زندگی میکردیم  بقیه رفته بودند سر خانه زنگی خودشان

  ادامه دارد....

آبشار زیبای گرمه

 

گرمه در قدیم

برای دیدن عکسهای بیشتر به ادامه مطلب بروید.



ادامه مطلب ...

 

امشب با شبهای دیگر فرق میکند ، نمیدانم مادر از کجا منقل و هیزم تهیه کرده و یک منقل آتش آورده داخل هال،

-        مادر این آتش که گلدانها را خراب میکند.

-        نه مادر ، این سوخته و دیگر گاز چندانی ندارد که به گلدانها آسیبی برساند . اگر گفتید شام چی برای شما درست کردم؟

-        هر کدام چیزی میگویند و مادر میگوید ، نه ! من به فکر فرو میروم ، با توجه به آتش و این که پدر گفته بود آن شب مادرش آبگوشت پخته ، گفتم: آبگوشت

-        مادر . ،آفرین دخترم از کجا فهمیدی؟

-        از این آتش ، تو میخواستی صحنه آن شب را برای پدر تجسم کنی.

-        درست فهمیدی دخترم ، تازه پدرت بادبزن هم تهیه کرده ! و بادبزن را نشان میدهد.

-        شام را در محیطی صمیمی میخوریم  آماده میشویم تا ادامه داستان را بشنویم.                                                                                            

پدر چنین ادامه میدهد.

برای خواندن متن کامل شده داستان به ادامه مطلب بروید.



ادامه مطلب ...

 

-        زن گفت ، نمیدونی چی کشیدم در این چند روز ، چار روز پیش یکی از همسایه ها اومد و گفت یک نون قرض بده ، با این که اخلاق شوهرمو میدونسم ، نتونسم بگم نه و یک نون بهش دادم . دم در خونه با اون خیر ندیده به هم رسیدند و نونو تو دسش دید.اومد خونه ، هیچی نگفت اول لیف چار لا را ورداشت و تا میتونس زد . بعدشم افسار خرو – دور از جون شما – به سر من کرد وبردم طویله به اخیه خرم بست . منو روی زمین خوابوند پشکل – دور از حضور شما – به حلق من کرد ، پای نحسشو در دهنم گذاشت ، و مجبورم کرد بخورم ، نیم من پشکل به حلق من کرد سه روز تو طویله بودم و به غیر از من و خود نامردش هیشکه خبر نداشت – خدا جای خودشو داره به خونه حق نشسته – امروز وازم کرد. خدا ازش نگذره ، جدم تلافی کنه ، جده ام زهرا سزا شو بده

-        مادر چرا گریه میکنی ، حالا اون که از این اذیت نمرده ، اگرم مرده بود گریه ات فایده نداشت.

برای خواندن متن کامل شده داستان به ادامه مطلب بروید.



ادامه مطلب ...

 

پدر آتش را با بادبزن باد میزند تا وقتی که هیچ هیزم نسوخته ای در منقل نمی ماند. سینی مخصوص زیر منقل را به اتاق می برم و پدر منقل آتش را می آورد.

اتاق با نور لامپا روشن است و سرخی مخصوص آتش جلوه ای دیگر به فضای اتاق میدهد.گویی آدم میخواهد به درون آن نفوذ کند.

بعضی از حبه های آتش طوری است که هوس میکنی به جای زردآلو آن را برداری و بخوری. به یاد داستان حضرت موسی افتادم و فرعون و منقل آتش و طبق جواهرات!

آتش ازچوبهای مایه دار درست شده و میدانم تا نیمه شب دوام میاورد و به این سادگی خل نمی اندازد و خاکستر نمیشود. به آتش زل میزنم، پدر میگوید:

هان! چه فکر میکنی؟حکایت ما قدیمی ها، حکایت این آتش است و حکایت جوانهای امروزی ، حکایت آتش چوب نخل که شعله ای میکشد و زود خاکستر میشود.

به آسمان نگاه میکنم، هوا دارد کم کم ابر میشود، ابری فراگیر و دانه های ریز برف شروع به بارش میکند.

پدر به من نگاه میکند،نگه کردن عاقل اندر سفیه و من لبخند میزنم که بله حق با شماست پدر. میدانم امشب از آن شبهاست که اگر اصرار کنم میتوانم از پدر یا مادر قصه ای بگیرم. این اخلاق پدر و مادر است. در چنین شبهایی که سیاهی شب را دانه های زیبای برف سفید میکند میشود از والدین قصه گرفت.

شام را در فضایی صمیمی میل میکنیم.مطابق معمول چنین شب هایی شام آبگوشت است. 

کتری و قوری هم برای چای شبانه کنار آتش منقل قرار میگیرد.

پس از صرف شام از پدر میخواهم قصه بگوید . پدر به مادر تعارف میکند و مادر پس از قدری امتناع می پذیرد که قصه بگوید . مادر قصه های زیادی بلد است ، اما قصه (( کج کلاه خان )) چیز دیگری است . بچه ها به اتفاق میخواهیم که مادر قصه کج کلاه خان را برایمان بگوید . دانه های برف رقصان رقصان به زمین میرسند و می توانیم روی هره دیوار رو به رو ببینیم که حدودا یک بند انگشت برف نشسته است.

آتش داخل منقل با همه مایه دار بودنش حدودا نصف شده است .

مادر آهی میکشد و ما همه سکوت میکنیم . نم اشک ، چشمانش را تر میکند و اشکش بفهمی نفهمی در می آید اما حالت گریه به خود نمیگیرد و شروع میکند. 

-اگر پای کج کلاه خان کرمش نیقتاد و مرد من به دین و ایمون و خدا شک میکنم.

- چرا مادر؟

- کج کلاه خان مرد زرنگی بود و روزی حکما 15 ساعت کار می کرد ، وضع مالیش هم خوب بود اما اخلاق سگ داشت – بلا نسبت سگ – با زن و بچه اش خیلی بد رفتاری میکرد ، ما همسایه بودیم با فاصله یک کوچه .

- کدوم کوچه مادر؟

- کارت به فضولی نباشه ، در دهی بود که تو یادت نیست ، تازه میخوای بدونی که چی بشه . اصل قصه را گوش کن .

- چشم مامان دیگه حرف نمیزنم .

- خوب، پس بشنو ، سه روز بود که زن کج کلاه خان از خونه بیرون نیومده بود نمیدونسیم چرا ، بس که اخلاق شوهرش بد بود هیچ کدوم از اهل ده حاضر نبودیم به خونه اش بریم . روز چارم اومد خونه ما خیلی زرد و زار و تکیده شده بود . با پدرت نسبت فامیلی نزدیک داشت . سر درد دل را با پدرتون وا کرد.

- بابا چرا با تو حرف زد و با مامان نگفت ، آخه زن که با زن بهتر میتونه حرف بزنه.

- اولا من فامیلش بودم بعلاوه با شوهرش هم آب بودیم1 و فکر میکرد اگه برا من تعریف کنه شاید بتونم رو اخلاقش اثر بذارم.

- خوب مادر تعریف کن .   

ادامه دارد...

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خبر،عـکس و مطلب از گرمه و دل نوشته و آدرس sooreno.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان