نگین انگشتر (روستای گرمه)
ادبی

 

                                                     دل خونین

چرا قصیده نگویم بهار اکنون است 

زعید یک دهه رفته است وسبز هامون است

به هر کجا که روی گل شده ست رنگارنگ

 " دهانه ی گری " *و " قبضه گاه " *گلگون است

ز عطر سنجد " گلگین " *جوانکان مستند

زسوسن " ملکان " *چشم عقل مجنون است

به " بهمن " * آ وتماشا نمای آلاله

نگاه کن تو به آلاله ها که وارون است

گل محمدی " جومیان " * ندارد تا

علی الخصوص که رنگش چو قلب من  خون است

بهار خنده زد و میل باغ نیست مرا

چرا که غم ز شکیبایی من افزون است

دلم هوای عزیزان رفته را دارد

چه سازم این دل وامانده را که محزون است

دوازده نفر از گرمه مُرد در یک سال

 اجل نگر که دگر کار او شبیخون است

رفیقهای موافق یکی یکی رفتند

 اگر غلط نکنم موسم سووشون است

چهل بهار ز عمرم گذشت و رفت شباب 

خدا ، علیم تویی ، پیریم دگر چون است

اگر ممات ، حیات است پس چه غم باشد

  ولی ز درک علیل حقیر بیرون است

" کهو " * است قلب من و عشق در" بن  اوجنی " *

 میان این دو تو گویی که رود جیحون است

پلی ز " مزرعه تتک " * راست خواهم کرد

 اگر چه خاک عجیبش مثال صابون است

و یا ز " کوه  دو انبارو " * آورم پل سنگ

 از آن مسیر که راهش تمام " سختون " * است

ز " جومیان " که نهادند نام آن " حصبی "

 میان بری است یه " دریا " و لیک " پیچون " است

(( اگر مراد تو ای دوست نامرادی ماست ))

 بکن هر آنچه دلت خواست وقتش اکنون است

اسد نگفت که از روزگار مینالد

  ولی یقین من این است ، قلب او خون است

سروده شده در روستای گرمه ، یکشنبه 10 / 1 / 1382 ساعت 45 دقیقه بامداد.

* دهانه گری:گردنه ای است در شمال غربی روستا که نام اصلی آن گریوه است و به زبان محلی گری میگویند . بادهای سرد روستا از این دهانه میوزد . در ضمن راه مال رو قدیم روستا به آبگرم بوده است .

* قبضه گاه : دهانه ای است در جنوب غربی روستا محلی مانند این که کوه را با دست گرفته باشند و جای یک دست بیرون آورده باشند میگویند حضرت علی ( ع ) در عبور از این محل این قسمت را درست کرده که اسب خود را ببندد . متاسفانه این اثر مهم را ناآگاهان از بین بردند .

* گلگین : نام یکی از دشتهای گرمه .

* ملکان : نام یکی از دشتهای کرمه که سوسن وحشی فراوانی دارد .

* جومیان : نام بزرگترین دشت گرمه .

* کهو : مزرعه ای در کنار چشمه آب گرمه که در حال حاضر آب ندارد .

* بن او جنی : مزرعه ای حدود 400 متر شمال شرقی چشمه گرمه که دایر است و آب دارد .

* مزرعه تتک   : (totk)در شمال روستا تپه ای بزرگ که شرقی - غربی است قرار دارد . پشت این تپه مزرعه تتک واقع شده که به کلاته ی همایون مشهور است .

* کوه دو انبارو : در جنوب غربی روستا و مجاور قبضه گاه واقع است . و دکل تلویزیون روی این کوه است .

* سختون : صخره .

* جومیان حصبی : در زبان گرمه ای به خور ( مرکز شهرشتان ) حصب میگویند و دشتی که سر راه خور واقع شده به این نام است .

* دریا : گودالی بسیار بزرگ است کنار چشمه گرمه که تا چند سال قبل از آب پر بود و در حال حاضر خشک شده است .

* پیچون : پیچ در پیچ . نامی با مسما برای کوچه باغهای گرمه .   

 

چهار شنبه 25 آبان 1390برچسب:عکس,گرمه,عکس از گرمه,روستا,, :: 16:19 ::  نويسنده : meti

پیرمرد ، خسته از انتظار

 

تقیل بهاری

سه شنبه 24 آبان 1390برچسب:عید غدیر,روستای گرمه,سادات گرمه,, :: 22:22 ::  نويسنده : meti

 

بسم ا لله الرحمان الرحیم

پیامبر گرامی اسلام فرمودند : هر کس من سرپرست و مولای او هستم علی بن ابیطالب نیز مولا و سرپرست اوست . سه شنبه عید غدیر است . 1422 سال پیش در چنین روزی پیامبر گرامی اسلام جمله بالا را بیان نمودند . غدیر دریای بی کران رحمت الهی است . رحمتی که با نصب ائمه علیهم السلام نصیب ما شده است . روز اکمال دین و اتمام نعمت است . بزرگترین عید شیعیان و بلکه مسلمانان . بالاتر از آن عید بشریت است . در روز عید غدیر مردم به دیدن سادات میروند اگر خواستید به دیدن سادات گرمه بروید از پایین محله شروع میکنید : 1 – سید کمال موسوی 2 – امامه بیگم زن مرحوم حاج حسن قاسمی 3 – همسر اسماعیل جلال 4 – همسر حاج محمد ( علیرضا ) هوسی 5 – بچه های مرحوم سید میرزا موسوی 6 – حاج سید رضا موسوی 7 – سید خلیل موسوی 8 – سید ضیا موسوی 9 – سید مازیار آلداوود 10 –سید صدرا آلداوود 11 – سید پیام آلداوود 12 – حاج حبیب آقا آلداوود 13 – حاج خدامراد موسوی 14 – حاج سید رضا آلداوود 15 – بچه های مرحوم میرزاآقا موسوی 16 – همسر میرزا رضا عارف 17 – همسر رضاعلی بشیر 18- حاج سید داوود موسوی 19 – همسر حاج کوچکعلی همایونی 20 – حاجیه معصومه آلداوود 21 – پسر مرحوم حاج سید اکبر آلداوود 22 – حاج سید رسول موسوی و همسرشان 23 – همسر حاج غلامحسین ایزدی 24 – سیده کبری همسر مرحوم محمد ربیع بشیر 25 – همسر حمید سعیدی26-همسر عباس وکیلی . یعنی از حدود 70 خانوار ساکن در گرمه 26 خانوار از سادات مکرم هستند . چه آبادی پر برکتی . خداوندا به حق محمد و آل محمد ( ص ) و برکت عید سعید غدیروبرکت سادات ساکن در گرمه برای همه گرمه ایها و همه مسلمانان سالی خوب تا عید غدیری دیگر مقرر فرما ، آمین . "والسلام "

 

واژه نامه :

1 –  بخاری دیواری : شومینه امروزی

2 –  گشنه : گرسنه

3 – شیره خرما : خرما را میپزند و شیره آن را میگیرند و میجوشانند تا غلیظ شود . غذایی بسیار مقوی است و مدت زیادی هم ماندگاری دارد و فاسد نمیشود .

4 – بالسویه : به طور مساوی

5 – نوگیر : زمین بایری که دایر کنند .

سربلندی

علی آقا پای بخاری دیواری نشسته بود و به شعله های آتش نگاه میکرد . هر از گاهی قطعه ای هیزم به داخل بخاری می انداخت . این بخاری هم گرما و هم روشناییش بود . زن و بچه هایش در اتاق دیگر زیر کرسی خوابیده بودند . به شعله های آتش نگاه میکرد و غم ، درونش را میخورد .

در زندگی هیچ کمبودی نداشت . تنها معلم ده بود ، بزرگترین مالک بود ، زن صبور و مهربان و بچه های اهل داشت . انبارهایش از غلات و خرما و علوفه ی احشام و شیره ی خرما و رب انار و ... پر بود . احشام زیادی اعم از بز و میش و گاو در اغل هایش داشت . آن قدر جنس و احشام داشت که اگر قحطی چندین سال هم طول میکشید غمی نداشت . اما درونش غوغا بود . ظهر که از مدرسه به مسجد میرفت بچه خردسالی را دید که چند بوته شلغم در دامنش ریخته و به خانه میرود . سوال کرد این شلغم ها را کجا میبری ؟

-      مادرم گفته شلغم ببرم ، آش بپزد . گشنه ایم .

-      آخه این شلغما که سرما زده و به درد نمیخوره .

-      نمیدونم ، مادرم گفته .

بچه و شلغم هایش جلوی چشمان علی آقا رژه میرفتند و او را تا نیمه شب بیدار داشتند .

آن سا ل به قدری برف آمد که هیچکس مشابهش را یاد نمیداد . حتی کربلایی علی که میگفتند بیش از 100 سال دارد و 14 بار پیاده به مشهد و دو بار به کربلا رفته بود چنین سرمایی را به یاد نداشت.

علی آقا از بابت خود نگرانی نداشت . انبارهایش پر بود ، آغل گوسفندانش پوشیده و حتی یک دام او تلف نشده بود . اما سایر مردم از قحطی به شدت آسیب دیده بودند . آنها آغل گوسفندانشان را با برگه های درخت خرما پوشانده بودند . آخر سالهای قبل زمستان کوتاه بود . برف خیلی کم میبارید . یخبندان هم نمیشد . به همین خاطر باغات ده نخلستان بود . مردم بیشتر دام ها را از دست داده بودند . البته الا غ ها سخت جان هستند و سقط نشده بودند .

مردم ده ، خرما را انبار نمیکردند . به تدریج از درخت میچیدند و مصرف میکردند . البته آنهایی که میخواستند شیره ی خرما بپزند بار چند نخل را یک جا جمع آوری میکردند و به شیره تبدیل مینمودند . خرماها روی درخت نابود شد . مردم واقعا در تنگنا بودند .

علی آقا به آتش بخاری نگاه میکرد و در فکر بود . میخواست مردم را از قحطی نجات دهد . توانائیش را داشت اما دنبال بهترین راه حل بود .

گاه فکر میکرد انبارها را باز کند و به مردم بگوید بیایند هرچه میخواهند بردارند اما پسندش نبود . عقل نهیبش میزد . خوب ، که چه ؟ یک عده زرنگ میایند موجودی انبار را جمع میکنند و به عده ای بی دست و پا چیزی نمیرسد .

تصمیم میگرفت اجناس خود را  بالسویه بین مردم تقسیم کند . اما فکر می کرد عزت نفس عده ای از افرا د پایمال میشود و گاه فکر دیگری در ذهنش جوانه میزد .

متوجه گذشت زمان نبود ، اما پیش خوانی اذان موذن ، صبح را به او نوید داد .

از اتاق بیرون آمد ، یخ حوض را شکست . افتابه مسی را پر آب کرد و آورد کنار بخاری آتش گرم کرد و رفت دستشویی . بعد با همان آب سرد حوض از جایی که یخ شکسته بود وضو گرفت فریضه ی صبح را به جا آورد . قران بعد از نمازش را خواند ، اما فکر بدبختی مردم دست از سرش بر نمیداشت . آن روز جمعه بود و مدرسه تعطیل ، به رختخواب رفت . دوساعتی خوابید اما بیشتر نتوانست بخوابد . مجددا به سراغ قرآن رفت . با قران خیلی مانوس بود . هر ماه حداقل 2 بار قرآن را از اول تا آخر میخواند با ترجمه .

 سهمیه روزانه اش را خوانده بود . همین طوری قرآن را باز کرد و با لحنی محزون شروع به خواندن کرد تصادفی بود یا خداوند میخواست او را کمک کند ، رسید به این ایه :

( لیس للانسان الا ما سعی ) . نتوانست از این ایه عبور کند چندین و چند بار خواند . نوری در دلش زبانه کشید و رشد کرد و سراسر وجودش را فرا گرفت ، نورانی شده بود .

راه کار را پیدا کرده بود اما نیاز به مشورت داشت .

به خانه مش حسین رسید ، در زد ، بفرما زدند ، یا اللهی گفت و وارد شد . مش حسین سرآمد کشاورزان ده بود ، همه حرفش را در زمینه کشاورزی قبول داشتند .

غلی آقا آنقدر احترام داشت که به حرمتش اجاق روشن کردند و چای گذاشتند .

بعد از صحبتهای متفرقه که بیشتر هم درباره سرما و قحطی بود علی آقا گفت :

-       مش حسین اگه بخوام ده جریب نوگیر بگیرم کجا مناسبه ؟

چشمان مش حسین گرد شد .

-      علی آقا حالت خوبه ؟ آخه تو این سوز و سرما ، اونم سالی که همه چی خشک شده نوگیرت چیه ؟

-      مش حسین ، من قبل از عید میخوام ده جریب زمین وا بگیرم ، تو فقط بگو کجا مناسبه ؟

-      لا اقل صبر کن عید بشه ، هوا بهتر بشه . روزا بلندتر بشن اون وقت دس به کار شو . بهاره که نمیتونی بکاری برای کشت پاییزه هم وقت زیاده .

-      مش حسین ، من میخوام شب عید این زمینها آماده کشت باشه .

-      آخه گیرم سال دیگه سال خوبی باشه ، آب از کجا میخوای بیاری ده جریب زمینو بکاری تو که بیشتر از همین زمینا و باغهات اب نداری .

-      نقل این حرفا نیس آب دارم یا ندارم سال خوبه یا بد به من مربوطه ، تو جای مناسب نوگیرو بگو این کار فقط از تو بر میاد .

-      خوب علی اقا اگه مرغت یه پا داره و میخوای 10 جریب زمین وا بگیری فقط زمینای پای امامزاده عبدالله جای توسعه داره . اونم آب جوشه است که کندش سخته .

-      سخته غیر ممکن که نیست .

-      نه ممکنه اما خیلی کارگر میخواد .

-      چه بهتر ، خودتو آماده کن فردا میخوام کارو شروع کنم . من درگیر مدرسه ام و نمیتونم خیلی پیشتون باشم . کارا رو تو اداره کن ، منم گاهی بهتون سر میزنم . فقط به خانوادت بگو 5 تا از خانمای ده رو روزا بفرسته خونه ما تا با کمک خونواده من برا کارگرا نهار درست کنن .

علی آقا از منزل مش حسین بیرون آمد و رفت به میدان ده . مردها که کاری نداشتند با بالا آمدن آفتاب و گرمای نسبی حاصل از آن کنار دیوار نشسته بودند . علی اقا با مردم سلام و احوالپرسی کرد و به انها گفت :

-      از فردا میخوام زمینای پای امامزاده عبدلله را توسعه بدم . از بچه 12 ساله -  البته مدرسه ای نباشه – تا پیرمرد 100 ساله . هر که توان کار کردن داره لازم دارم . غروب به غروبم مزدتونو میدم . هر کدوم پول میخوایید پول ، هر کدوم جنس میخوایید ، جو ، ارزن ، گندم ، ذرت ، خرما ، شیره ، کشک و ... بهتون میدم . هر کدوم الاغ دارید الاغاتونو بیارید ، علوفه و مزد الاغاتونم میدم .

-      مردم همه استقبال کردند ، فقط دو نفر گفتند پول میخوایم بقیه جنس خواستند .

صبح  شنبه 45 نفر پای امامزاده عبدلله جمع بودند . حتی کربلایی علی هم عصا به دست آمده بود ، گر چه کسی از او توقع کارکردن نداشت و نمیتوانست هم کار کند .

مش حسین افراد را 4 گروه تقسیم کرد . جوانان و کامل مردان با کلنگ و قلم و پتک ، آب جوشه ها را میکندند ، بچه ها و نوجوانان هم دوگروه شدند ، یک گروه ابجوشه های کنده شده را بار الاغ  میکردند و از محوطه خارج میکردند یک گروه هم از محل دورتر که مش حسین به "آن ها نشان داده بود خاک مناسب کشاورزی میاوردند . پیرمردها هم خاک را پهن و زمین را هموار کرده و کرت بندی میکردند .

ظهر شد ، مش حسین کارگران را برای نماز خواندن به امامزاده فرستاد و خودش به اتفاق چند نفر دیگر به منزل علی آقا رفتند . غذا آماده بود غذا را برداشتند ،خود علی آقا هم آمد ،با هم در صحن امامزاده ناهار خوردند.       

بعد از صرف ناهار علی آقا از مش حسین پرسید :

- از چند خانه کسی برای کار کردن نیومده ؟

- از 15 خونه کسی نیومده ،یعنی کسی را نداشتن که بفرستن . مرداشون مردن ، خودت که می دونی.

- نیم ساعت به این که کار تعطیل بشه 5 تا از کامل مردارو وردار بیا خونه ی ما ، همینا یی که آوردی غذا بیارن خوبن .

- چشم .

علی آقا رفت مدرسه ، غروب مش حسین به اتفاق 5 نفر رفتند منزل علی آقا . مزد تک تک افراد آماده بود . آن هایی که پول خواسته بودند مزد رسمی کارگر و انهایی که جنس خواسته بودند خیلی بیشتر از مزد یک کارگر . برای 15 خانواده ای که مردشان مرده بود . مثل کارگرها جنس در نظر گرفته بود .

کار آماده کردن زمین یک ماه طول کشید . 5 روز به عید مانده بود که کار تمام شد حتی جوی آب آن را هم آماده کرده بودند .

مردم علاوه بر اینکه در این مدت غذایی برای خوردن داشتند مقداری هم جنس پس انداز کرده بودند چون قانع و صرفه جو بودند .

آن سال ، قحطی به هیچکس نمود نکرد ، بهار رسیده بود . عده ای که توانایی داشتند میتوانستند برای کارگری به معادن اطراف بروند ، بقیه هم میتوانستند با پس انداز اندکشان چند راس بز بخرند و با توجه به سبز شدن مراتع از شیر دامها استفاده کنند . البته کمکهای موردی علی آقا به جای خود باقی بود .

شب عید مش حسین رفت دیدن علی آقا . پس از سلام و احوالپرسی و تعارفات معمول و عید مبارکی گفت :

-      علی آقا ببخشید اگه اون روز من به خاطر کم عقلی حرفایی به شما زدم که خوب نبود ، شما آبادی را که داشت میشکست نجات دادید . هیش که قحطی نفهمید ، هیش کسم فکر نکرد که داری بهش صدقه میدی ، همه فکر میکردن دارن نون بازوشونو میخورن .

خدا خیرت بده که با فکر بلندت مردمو نجات دادی . تازه این مردا اگه میخواستن یه ماه تو خونه بیکار بشینن و با گشنگی دست و پنجه نرم کنن ، حکما زن و بچشونم اذیت میکردن .اما شما فکر همه جا رو کرده بودی .

علی آقا ارام از جاش بلند شد قران لب طاقچه را برداشت و گفت :

-      مش حسین من از خودم چیزی ندارم ، این فکرو کتاب خدا به من داد . بیا به شکرانه تصمیم بگیر شبی یه ساعت بیا خونه ما ، بعضی وقتام من میام خونتون ، خوندن کتاب خدا رو بهت یاد بدم .

-      هر چند از من گذشته اما میدونم هر چی شما بگید شدنیه ، چشم ، تا 13 که هیچی . شمام بعد 6 ماه کار مدرسه و کشارزی هم خسه ای ، هم دید و بازدید داری . از روز 14 میام خدمتتون .

علی آقا اون ده جریب زمین را هیچ وقت کشت نکرد . چون واقعا آب اضافه نداشت اما کارش مردم ده را نجات داد .

بعدها در چشمه کار کردند . آب زیاد شد بعد از انقلاب اسلامی به جای جوی های خاکی کانال سیمانی کشیدند و آب به پای زمینهای امامزاده عبدالله هم رسید و آن را کشت کردند .

مردم ده اسم این ده جریب زمین را گذاشته اند : " نجاتیه "  

والسلام

نوشته ای از : " اسد "

بهمن 1387

سه شنبه 10 آبان 1390برچسب:دل نوشته,روستای گرمه,حاج آقا شیبانی,, :: 22:25 ::  نويسنده : meti

 

" دل نوشته "

اطلاع یافتم فاطمه بیگم موسوی " گوهر بیگم " دختر مرحوم سید علی اکبر و همسر حاج محمد آقا شیبانی روز چهارشنبه 4/8/1390 دار فانی را وداع گفته است . مصیبت وارده را به همسر بزرگوار ایشان حاج محمد آقا شیبانی و تنها فرزندشان و خواهر و برادرزاده هایشان تسلیت میگویم .

حاج محمد آقا شیبانی مداح وذاکر اهل بیت تنها شد . نمیدانم آیا در گرمه میماند یا به تهران  نزد فرزندش میرود . اگر در گرمه بماند بدون همسرش  با سن بالا و دردمندی ناشی از سالمندی چگونه زندگی میکند ؟ اگر تهران برود امسال دهه اول محرم با نوحه های چه کسی عزاداری سنتی گرمه را بچشم . حاج آقا شیبانی آخرین بازمانده نسل قدیم نوحه خوان گرمه است . دفتر و دستک دست نمیگیرد برای هر شب ماه های محرم و صفر نوحه مناسبتی دارد . با آن صدای رسا که گذر ایام و سن بالای 90 سال هم چندان تاثیری در آن نداشته است . جز اینکه دیگر ایستاده نمیتواند نوحه بخواند و مینشیند . بارالها تحمل مصیبت فقدان همسر را به حرمت خون شهدای کربلا بر حاج آقا شیبانی آسان بفرما و به ایشان قوتی عنایت فرما که سالیان دیگری نیز مداح و ذاکر اهل بیت باشند . اینشاءالله

 

به گاه درشتی درشتم چو سوهان             به هنگام نرمی به نرمی حریرم

صالح به معدن رفت و مشغول کار شد. حالا دیگر کار یاد گرفته بود و او را دوست داشتند او نیز با همه مهربان بود . هرگز کلام زشتی از دهانش خارج نمی شد . به همه سلام میکرد با همه خودمانی بود ضمن حفظ حریم بزرگترها . کینه کسی را در دل نداشت . اگر پدرش مرده بود تقصیر هیچ یک از افراد حاضر در معدن نبود .

آن سال را هم کار کرد . خوب هم کار کرد مزدش را از 50 ریال روزانه به 70 ریال افزایش دادند .  3 ماه تمام کار کرد و در این سه ماه فقط 5 بار به خانه رفت . سال تحصیلی جدید شروع شد . با پولی که پس انداز کرده بود دوچرخه ای خرید . انگار دنیا را به او داده اند . فکر میکرد با این دوچرخه  همه  مشکلاتش حل شده است و انصافا خیلی از مشکلاتش حل شد . سال تحصیلی بدون اتفاق خاصی سپری شد تنها یک اتفاق برایش افتاد که سرنوشت ساز بود . صالح کمی به خود مغرور شده بود . اسمش در همه مدرسه به عنوان دانش آموز ممتاز پیچیده بود . همه دانش آموزان در مشکلات درسی به او مراجعه میکردند . فکر میکرد اگر درس هم نخواند نمره میگیرد . هر شب با دوچرخه 12 کیلومتر را طی میکرد و به خانه  میرفت . امتحان نوبت اول فرا رسید اولین امتحان زبان خارجه بود از دیکته ترجه نمره -4- گرفت . مریض شد . تب رفت . سه شبانه روز در آتش تب سوخت . باز هم معلم ادبیات از خانه خودشان سوپ آورد و به جای اینکه او را به دکتر ببرد دکتر را به منزل صالح آورد . صالح خوب شد . دوچرخه را کنار گذاشت . مزل رفتنش به هفته ای یکبار در هفته تنزل پیدا کرد . تا پایان سال نیز نمره کمتر از 20 نگرفت . پس از پایان سال روز از نو روزی از نو. یک روز استراحت کرد و به معدن رفت و البته با دوچرخه . تحولاتی در معدن رخ داده بود . میخواستند منزلی برای مدیر عامل بسازند و کارگر بنایی میخواستند . مزد خوبی هم میدادند روزی 150 ریال . صالح کارگر ساختمانی شد . استاد کار مردی بود بسیار دهن لق و هرزه گو به همه گیر میداد و با کوچکترین بهانه ای حرفهای رکیک که در سن و سال صالح خیلی زشت به نظر می آمد بار بچه ها میکرد . صالح یک ماه کار کرد و با زرنگی خاص خود هیچ بهانه ای به دست استاد کار نداد که هرزگی کند تا نوبت سفید کاری شد . صالح قرار شد گچ بسازد . استاد گفت 4 پیمانه آب داخل استمبلی بریز و بعد گچ بریز تا روی آب را بپوشاند . بعد با کف دست گچ را به هم بزن تا مخلوط شود . اگر ریگی کف استمبلی بود بگیر  و بیرون بریز و بعد روی داربست بگذار . اولین ظرف گچ آماده شد . استاد گفت سفت است کمتر گچ بریز . دومین ظرف را گفت شل است بیشتر گچ بریز ، سومین ظرف را گفت " پدر سوخته ، چرا شن ته ظر ف را نگرفته ای " انگار پتک 9 کیلویی توی سر صالح زدند . ضربان قلبش از فاصله چند متری مشخص بود و صدای تپش قلبش از فاصله ای دورتر شنیده میشد چشمهایش انگار کاسه خون شده بود شقیقه هایش برجسته و رگهای گردنش بیرون زده بود تمام قدرتش را در حنجره اش جمع کرد و گفت " خفه شو ، کثافت " و بعد ظرف گچ را بلند کرد و پاشید به تمام هیکل استاد کار . دو طرف یقه پیراهن خودش را گرفت و تا پایین پاره کرد – البته دکمه هایش کنده شد – و از ساختمان خارج شد . مدیر عامل رسید و گفت چه خبر است ؟ در میان های های گریه ماجرا را تعریف کرد .

-        آقای مدیر عامل از نظر استاد کار من گچ بد ساخته ام پدر مرده من چه تقصیر دارد . این اقا به همه بد و بیراه میگوید و هرزگی میکند . من بهانه دستش ندادم امروز بیخود و بی جهت به من گفته پدر سوخته . من دیگر اینجا کار نمیکنم . نه مزد میخواهم نه حاضرم اسم پدرم را به بدی ببرند .

-        تو که خیلی خونسرد بودی و بر اعصابت مسلط چرا یکباره بر افروختی انگار آتش توی صورتت روشن کرده اند . یک پدر سوخته که چیزی نیست .

-        چرا آقای مدیر عامل ! هست اگر پدر من گناه کار نیست چرا باید آتش گوری به او بدهند . من خطایی نکرده ام . آقای مدیر عامل صلح و اشتی و مدارا تا جایی است که به مقدسات من توهین نشود ، پدرم برای من مقدس است . اگر ده کشیده توی صورت من میزد اینقدر صورتم سرخ نمیشد  اگر با همان ماله بنایی به سینه من میزد ایقدر قلبم درد نمیگرفت . انجا جای مدارا نیست   

جهان چون چشم و خط و خال و ابروست    که هر چیزی به جای خویش نیکوست

اگر نمیدانست که من پدر مرده هستم مطمئن باشید چیزی نمیگفتم ولی چون میداند و گفته قابل گذشت نیست . علاوه بر این ایشان مردی هرزه گوست و با سکوت من جری میشود

ابراز ضعف پیش ستمگرزابلهی است       اشک کباب باعث طغیان اتش است

-        حالا تو گذشت کن او حتما نمیخواسته ناراحت شوی و الان هم پشیمان است .

-        این که شما بگویی درست نمیشود باید خودش معذرت خواهی کند .

بنا آمد و از صالح معذرت خواهی کرد و قول داد با بچه های دیگر هم بد دهنی نکند ولی صالح  تصمیم خود را گرفته بود به مدیر عامل گفت : آقای مدیر عامل من پیش این بنا کار نمیکنم اگر در معدن کار دارید کار میکنم وگرنه این دو ماه هم روی 9 ماهی که نمیتوانم کار کنم .

مدیر عامل صالح را به کارگاه معدن برد و حقوقش را هم معادل کارگرهای رسمی قرار داد . فردای آنروز صالح که زودتر از کارگرهای بنایی تعطیل می شد به خدا قوتی ساختمان کاران رفت خدا قوتی گفت و ایستاد . استاد بنا عوض شده بود . از حرفهای رکیک روزهای قبل خبری نبود . استاد از روی داربست پایین امد با صالح دست داد . پیشانی او را بوسید و گفت :

-        تو یه الف بچه من را عوض کردی دیشب با خدای خود عهد کردم زبانی که میتواند حرفهای خوب بزند را به سمت حرفهای بد نچرخانم و امید وارم خداوند مرا ببخشد ، تو هم مرا ببخش .

برای پدرت هم چندین فاتحه خوانده ام و دیروز غروب سر خاکش رفتم و عذر خواهی کردم .

صالح او را برای همیشه بخشید و یاد گرفت که در مقابل خشونت ،خشونت  ثمری ندارد . اگر مدتی در مقابل خشن ملایم بودی و نتیجه ای نگرفتی باید مقابله به مثل کنی .

صالح پشیمان شد که چرا روزهای اول که استاد بنا به دیگران فحش میداد اعتراض نکرد تا نوبت خودش نرسد . یاد گرفت که اگر میخواهد تحقیر نشود باید از تحقیر شدن دیگران نیز جلوگیری کند و بعدها این سخن پیامبر گرامی اسلام را یاد گرفت که تکبر در برابر متکبر عین تواضع است .

این داستان را پدرم شبهای زمستان برای ما تعریف کرد و البته با آب تاب و طول تفصیل بیشتر و من خلاصه آن را نوشتم . داستان ادامه دارد و پدر ، سالهای بعد دنباله ان را خواهد گفت ، به تناسب سن وسال ما . ولی جنگ فقر و غنا هنوز هم ادامه دارد و همچنین مهرورزان و خشونت گران همچنان به کار خود ادامه میدهند . پدر قول داده است بزگتر که شدیم بقیه قصه را برای ما تعریف کند . او میگوید خیلی چیزهای دیگر از زندگی صالح میداند که در حال حاضر نمیتواند برای ما بگوید و خیلی چیزها هست که هرگز نمیتواند بگوید چون صالح راضی به بازگو کردن آن نیست . انتظار میکشیم تا روزی که پدر بقیه داستان صالح را هم برای ما تعریف کند .

والسلام   

زمستان82 - اسد

 

گفت پیغمبر که گر کوبی دری          عاقبت زان در برون آید سری

صالح به خانه امد همه از او استقبال کردند وشام خوبی هم برای او تدارک دیدند . گریه ها خیلی کم شده بود صالح در بیابان دلش را خالی کرده بود و بقیه پشت دار قالی . خیلی به خود فشار آورد که به مادرش بگوید که میخواهد درس بخواند اما نتوانست . روز بعد در نخلستان روستا با معلم کلاس چهارمش که خیلی همدیگر را دوست داشتند به هم رسیدند . پس از احوالپرسی معلم پرسید نمیخواهی مدرسه بروی .

-        خیلی دلم میخواهد درس بخوانم اما مادرم و بچه ها تنها هستند .

-        خوب هفته ای یکبار میتوانی به آنها سر بزنی

-        مادرم بعید است موافقت کند چون پدرم هم موافق نبود .

-        من میدانم مادرت موافق است

-        پس چه کسی کار کند و زندگی اداره کند

-        مادر و خواهرهایت  با قالی بافی زندگی را اداره میکنند تو برو درست را بخوان

-        پس موافقت مادرم ؟

-        با من ، من او را راضی میکنم .

به همین سادگی مسئله درس خواندن حل شد . صالح به روستای 12 کیلومتری رفت و در کلاس اول راهنمایی ثبت نام کرد . مادرش و همان معلم آمدند اتاقی برایش اجاره کردند به ماهی 20 ریال و مختصر لوازم زندگی هم تهیه شد و مشغول درس خواندن شد .

صالح شروع به تحصیل کرد و چه تحصیلی . همیشه از بقیه بچه ها جلو بود

همه دانش آموزان میخواستند که او درس نخواند . گفتند در اتاقی که زندگی میکنی قبر مرده است و برای اثبات آن شبها ملحفه سفید به خود میپیچیدند و او را میترساندند . از سوراخ بخاری هیزمی اتاق سنگ و شن میریختند . کتکش میزدند . دفترش را پاره میکردند .

ولی  صالح تصمیمش را گرفته بود . هر سوالی که معلم میکرد اول صالح پاسخ میداد و درست هم پاسخ میداد . شبها بیش از 5 ساعت نمیخوابید انگار میخواست کتابهای درسی را یکجا وارد مغز خود کند . ظهر پنجشنبه پیاده به ده میرفت و صبح شنبه هم پیاده بر میگشت .

صالح هنوز هم هر وقت به کف دستهایش نگاه میکند درد تمام دنیا جانش را فرا میگیرد .

برف امد حدود 20 سانتی متر . صبح شنبه صالح کفش و کلاه کرد که برای مدرسه حرکت کند .

همه اهل خانه مخالفت کردند ولی صالح مصمم بود میدانست دبیر ریاضی دنبال بهانه اوست .

هنوز افتاب نزده بود حرکت کرد . گفتم کفش و کلاه . کلاه مال پدر مرحومش بود و کفش چیزی بود به اسم چپک که الان دیگر نیست دو سالی بود چپک را خریده بود و چندین بار وصله خورده بود صالح حرکت کرد . نیم فرسخ که رفت دیگر نه پاها مال خودش بود و نه دستها و بقیه بدن ولی نیرویی مرموز صالح را به جلو میبرد . ساعت 9 به مدرسه رسید . همه بدن و لباسهایش خیس بود . دبیر ریاضی صالح را پای تخته برد و لی صالح نتوانست گچ را نگه دارد . دستش رمق نداشت خیلی تلاش کرد که گچ را محکم بگیرد ولی با دو دست هم موفق نشد . از شدت نارحتی روی زمین نشست . ترکه انار آماده بود . یکی دستهای صالح را نگه داشت و معلم شروع به زدن کرد تا 17 چوب شمرد و دیگر نتوانست بشمارد.

چشمهایش را باز کرد غروب آفتاب بود و معلم ادبیات که خدا حفظش کند بالا سرش نشسته بود . گفت الهی شکر . به هوش امد . با دستهای خودش چند تا قاشق سوپ به صالح خوراند . کم کم سر حال آمد ولی هنوز دستهایش هم کرخت بود و هم تاولهای خون آلود داشت .

صالح همان موقع دبیر ریاضی را بخشید چون میخواست درس بخواند .

سال تحصیلی رو به اتمام بود . صالح در امتحانات موفق شد و رتبه اول را کسب کرد .

کسی به او تبریک نگفت به جز دبیر ادبیات .

لوازم زندگی اش را جمع آوری کرد و با کامیونی که عازم ده خودشان بود به منزل رفت و در منزل از او استقبال خوبی به عمل آمد . همه خستگی هایش یکباره رفع شد . شنیده بود که درخت خرمای مثمر – که بار میدهد – تنها یک شبانه روز در سال استراحت دارد . اخرین خوشه آن را که بریدند پس از 24 ساعت خوشه سال جدید شروع به تکوین میکند .صالح یک شبانه روز استراحت کرد و به معدن رفت .  

چهار شنبه 4 آبان 1390برچسب:نگین انگشتری,, :: 12:37 ::  نويسنده : meti

سلام به دوستان عزیزم.عنوان وبلاگ به توصیه یکی از بینندگان محترم وبلاگ و استفاده از یک عنوان کوتاه  تغییر یافت.از این پس در لیست وبلاگها،وبلاگ سورنو را با عنوان نگین انگشتری (روستای گرمه ) خواهید دید.

 

خلق الموت و الحیاه لیبلوکم ایکم احسن عملا        مرگ و زندگی را آفریدیم تا شما را بیازماییم .....

مهم ترین تحول تا آن زمان در زندگی صالح اتفاق افتاد . پدرش خانه ای در روستایی بزرگتر خرید و نقل مکان کرد . در آن روستا پدرش اجاره کار بود و چون توانایی کار کشاورزی نداشت نمیتوانست حتی اجاره ملک را تامین کند . درآمد ملک به اندازه اجاره بها نبود . در روستای جدید صنعت قالی بافی تازه رایج شده بود . دار قالی در خانه انها کار گذاشته شد و شروع به قالی بافی کردند .

صالح خیلی زودتر از انچه تصور میکرد بافت قالی را اموخت نصف روز کار قبلی اش چوپانی را انجام میداد و بقیه روز و شب تا نیمه را قالی میبافت . پدر مریض بود و در اتش بیماری میسوخت . روز به روز مرضش حادتر میشد . پزشک در منطقه نبود و پولی نیز در بساط نبود که او را به شهر ببرند و تازه یکی از پزشکان که تصادفی به روستا امده بود پس از معاینه آب صاف و پاک را روی دست همه ریخته بود که این بیماری علاج پذیر نیست . ذرات سرب ریه اش را کاملا خراب کرده و دیگر خوب بشو نیست – البته این را به خودش نگفته بود – محرم فرا رسید . پدر صالح مداح بود و چه مداحی دستک نوحه ای داشت که نوحه های ناب در ان بود و از شب اول تا دهم محرم به تناسب یکی از ان ها رامیخواند . سواد نوشتنی نداشت ولی در سواد خواندن کم نمی آورد . آن سال دهه محرم نتوانست به حسینیه برود ولی شب دهم – شب عاشورا – به هر زحمتی بود خود را به حسینیه رساند گویا میخواست آخرین نوحه اش را هم بخواند . با این که در شب عاشورا نوحه خوان زیاد بود او را برای خواندن به جایگاه مخصوص بردند . گفتند بنشیند ولی احترام ابی عبدالله چیز دیگری بود . نوحه اش را خواند و ایستاده هم خواند

چون کشتی شاه دین در بادیه زد لنگر           طوفان بلا بارید بر آن شه بی یاور  

از مصر و حلب برخاست دشمن ز پی دشمن        وز از کوفه و شام آمد لشکر ز پی لشکر

انگار نه انگار که از ریه اش چیزی سالم باقی نمانده . با صدایی رسا که در همه حسینیه مسقف میپیچید . آنهایی که تا دیروز میگفتند پدر صالح در حال مردن است نظرشان عوض شد و گفتند خوب شد  ولی خودش خوب میدانست که این عشق حسین است که او را سر پا نگه داشته است . به خانه اش بردند . با این که چند روز بود که نمیتوانست حتی برای وضو گرفتن به بیرون از اتاق برود صبح عاشورا نمازش را ایستاده خواند ولی آخرین نمازی بود که خواند . دیگر نتوانست  حتی نشسته هم نماز بخواند . خوابیده و با اشاره نمازهایش را میخواند . چندین بار گفته بود که درختان هرگز خوابیده نمیمیرند و من هم اگر ایستاده نمیرم لااقل نشسته میمیرم . صبح هفدهم محرم انگار حالش بهتر شد . یک فنجان چای خورد و یک تخم مرغ که کنار آتش عسلی شده بود . و بلند شد و ایستاد .       السلام علیک یا ابا عبدلله السلام علیک یا امیرالمومنین السلام علیک یا ابا صالح المهدی . اشهد ان لا اله الا الله . اشهد ان محمد رسول الله . این آخرین جملاتی بود که به زبان آورد و به یک باره درهم فرو رفت . ابتدا روی دو زانو نشست خیلی مودبانه و بعد افتاد . همسایه ای که برای عیادت آمده بود دندان مصنوعی اش را از دهانش بیرون آورد . چشم هایش را بست انگشتها و شست پایش را بست پایش را به سمت قبله گرداند گرچه چندان هم با قبله فاصله نداشت .

گریه و شیون بلند شد . بزرگترین فرزند خانواده – البته غیر از آن که ازدواج کرده و رفته بود – 13 سال داشت و کوچکترین 6 ماه .

همسایه ها آمدند و او را به غسالخانه بردند غسل و کفن کردند و سپس دفن. هنوز ظهر نشده بود که صالح و بقیه بستگان در خانه بودند . یکی از فامیلها شال سیاهی به گردن صالح گره زد و مشتی بر سر او فرود آورد و گفت : خاک بر سرت شد یتیم شدی ، بی کس شدی ، بی پناه شدی حالا میخواهی چکار کنی ؟ دیگر هیچ کس حتی رعیتی هم به تو نمیدهد .

ظهر معلم ده به خانه آنها آمد تسلیت گفت ، دلداری میداد و البته نمکی هم بر زخم پاشید که

-        اگر من بودم تنفس مصنوعی میدادم و نمیگذاشتم بمیرد .

صالح البته میدانست که کار از تنفس مصنوعی و غیره گذشته است و هیچ راهی وجود نداشته . کسی به فکر نبود که قاری خبرکند و البته روستا هم قاری قرآن برای مراسم نداشت . آشنایی از آبادی دو فرسخی که خبر را شنیده بود خودش آمد و از ساعت 2 بعد از ظهر تلاوت قرآن را شروع کرد . سوم . هفتم و چهلم گذشت . تا چهلم کسی در آن خانه نخوابید همه به خانه عمه صالح میرفتند و شب را آنجا میخوابیدند . پس از چهلم مادر صالح چادر را به کمر گره زد و رو به فرزندان گفت :

-        پدرتان مرد ، تمام شد ، چهلم رد شد و من شما زنده ایم و باید زندگی را ادامه دهیم . اگر میخواهید پدرتان راضی باشد به خانه برگردید و کار کنید .

خواهرها مشغول قالی بافی شدند و صالح را همسایه که در معدنی نزدیک ده کار میکرد با خود به معدن برد . روزی 50 ریال مزد میدادند . صالح مشغول کار کردن شد . یاد گرفته بود که اگر با جدیت کار نکند اخراجش میکنند . با پیک کار میکرد . وزن پیک بیش از وزن صالح بود و لی او تسلیم نشد .

 در دل کار فرو میرفت و هرچه کار سخت تر بود بیشتر لذت میبرد .

به امید بود . به امید اینکه مثل پدرش معدن کار نشود و ریه اش از خاک سرب پر نشود .

 معدنی که کار میکرد بی خطر بود و خطر مریضی نداشت .

صالح جمعه ها هم  کار میکرد .با پسر همسایه روزهای جمعه میماندند و ماشینهایی که صاحبانشان حرص پول داشتند می آمدند . صالح و رفیقش ماشین را با بیل از ماده معدنی پر میکردند و هر کدام مزد یک روز کار میگرفتند . 15 روز از تابستان مانده بود که صالح کار را تعطیل کرد و به خانه برگشت . روزها که در معدن کار میکرد شبها بیکار بود . در دل بیابان و آسمان پر ستاره و البته گاه گاهی زوزه شغال و گرگ و ... ولی فرصت خوبی برای فکر کردن داشت .

صالح حالا پول داشت و تجربه کار کردن . نقشه ها کشیده بود ولی هنوز کسی از نقشه او خبر نداشت . صالح روز 15 شهریور سال 1353 به خانه برگشت .         

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خبر،عـکس و مطلب از گرمه و دل نوشته و آدرس sooreno.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان