نگین انگشتر (روستای گرمه)
ادبی
جمعه 7 بهمن 1390برچسب:داستان کوتاه,سرنوشت,داستان,سورنو,نگین انگشتر,روستای گرمه,گرمه,, :: 1:52 :: نويسنده : meti
مرد زندگی شیرینی داشت . همسر و 6 فرزند سالم . خانه بزرگ ، و مختصری زمین کشاورزی . اما شغل اصلیش چوپانی بود . حدود1000 گوسفند و بز را در بیابان می چراند 100 راس از دام ها مال خودش بود و900 راس مال دیگری. عصر یک روز پایان بهار و آغاز تابستان بود. مرد گله را در چراگاهی رها کرده بود . پالان الاغش را نیز برداشته والاغ را رها کرده بود که بچرد . در دامنه ی رود خا نه ای آتش کرده . وکتری را بار کره بود که چای بسازد ، صدا یی شنید . مثل اینکه دارند از کوه سنگ تال می کنند . اما در کوه خبری نبود . صدا هر لحظه نزدیک تر می شد . مرد پالان الاغش را برداشت وخود را لب رود خانه رساند وبه اطراف نگاه کرد . از سمت مغرب چیزی مثل گرد باد نزدیک میشد . مرد خودش را پناه سنگی گرفت که از گرد باد در امان باشد . آسمان صاف صاف بود . حتی لکه ای ابر نیز در آسمان نبود . بنا براین به همه چیز فکر کرد به جز سیلاب . اما سیلاب رسید. واقعیتی که زندگی مرد را زیر ورو کرد . سیلاب گوسفندان والاغ و کتری مرد را که روی آتش بود با خود برد . آتش او را هم خاموش کرد . مرد ماند وپالان الاغش . در دوردست ها ابری بهاری باریده وسیلاب آن به گله گوسفندان مرد گرفته بود. هاج و واج بود.پالان رابر دوش گرفت وراه افتاد . 5فرسنگ تا آبادی فاصله داشت . در حالی که شعر زیبای فردوسی را زمزمه می کرد به راه خود ادامه داد . چنین است رسم سرای درشت گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت گرچه آنچه بر پشت مرد بود زین نبود و پالان بود . راستی مرد چوب خود را نیز از دست نداده بود . نیمه های شب به خانه رسید . خسته و کوفته و بدون گوسفند . صبح به دیدن صاحب گوسفندان رفت . جریان را تعریف کرد ، حلالیت طلبید و به خانه برگشت . توبره ای آماده کرد و به خانواده اش گفت ، میروم معدن کار کنم . بعد دو روز حرکت کرد . وپس از یک هفته راهپیمایی به روستایی رسید که یک روز تا معدن مورد نظر فاصله داشت . دوستانی در ان روستا داشت . دورش را گرفتند و از حالش جویا شدند . داستان را تعریف کرد . همگی گفتند ؛ حیف است دانش چوپانی خود را بلا استفاده بگذاری . ما گوسفند برایت فراهم میکنیم . ده نفر ، هر کدام 12 گوسفند به او دادند . شد 120 گوسفند . یک روز استراحت کرد . گوسفندان را برداشت و به چراگاه برد . یک هفته ای همه چیز به خوبی و خوشی گذشت . زندگی چوپانی در عین سختی ، ساده است . با یک من آرد میتواند دو هفته سر کند . آرد را خمیر میکنند و کماج میپزند . پس از آماده کردن خمیر ، آتش میکنند روی سنگی صاف و پهن . پس از سوختن آتش ، خمیر را روی سنگ پهن میکنند و رویش آتش خل افتاده میریزند . و پس از مدتی که خودشان خوب میدانند کماج پخته میشود . شیر و ماست هم دارند . میشود غذایی کامل . پس از یک هفته حوالی ساعت ده صبح مرد دید یکی از گوسفندان به زمین افتاده و در حال مرگ است . چاقو را آورد و گوسفند را ذبح کرد بعد دید دو گوسفند افتاد و بعد پنج گوسفند . مرد دستپاچه شد سریع خود را به آبادی رساند و موضوع را گفت . یکی پرسید در چه حوالی گوسفند میچراندی . محل را گفت . مرد گفت : فایده ای ندارد آنهایی را هم که ذبح کرده ای گوشتشان مسموم است . ملخ آمده و ان محدوده را برای جلوگیری از هجوم ملخ به ابادی سم پاشی کرده اند . مرد کمر خم نکرد . به چراگاه رفت توبره و چوبش را برداشت و به ابادی آمد ، از دوستانش تشکر کرد و گفت گویا دوران چوپانی من تمام شده است . به رئیس معدن سفارش کنید مرا به عنوان کارگر به کار گیرد سفارش نامه ای نوشتند و رو به معدن رفت و تا پایان عمر در معدن کار کرد . " پایان داستان " دوستی دارم کامل مرد حدود 70 سال سن و 170 سال تجربه . گاهی که از موضوعی رنجیده میشوم 70 کیلومتر مسافت را بر جان میخرم و دیدنش میروم . چند ساعت پیشش مینشینم . لازم نیست چیزی بگویم . خاطره های فراوانی از خودش و از زبان مرحوم پدرش دارد که برایم تعریف میکند . این یکی از آن خاطرات است که خودش به یاد دارد و برایم بازگو نمود . خدا بر عمر و عزتش بیفزاید . اینشاءالله " اسد "
نظرات شما عزیزان:
پیوندهای روزانه
پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
|||
|