نگین انگشتر (روستای گرمه)
ادبی
دو شنبه 9 آبان 1390برچسب:داستان,حریر و سوهان,داستان حریر و سوهان,روستای گرمه,قسمت پنجم,قسمت آخر,, :: 20:23 :: نويسنده : meti
به گاه درشتی درشتم چو سوهان به هنگام نرمی به نرمی حریرم صالح به معدن رفت و مشغول کار شد. حالا دیگر کار یاد گرفته بود و او را دوست داشتند او نیز با همه مهربان بود . هرگز کلام زشتی از دهانش خارج نمی شد . به همه سلام میکرد با همه خودمانی بود ضمن حفظ حریم بزرگترها . کینه کسی را در دل نداشت . اگر پدرش مرده بود تقصیر هیچ یک از افراد حاضر در معدن نبود . آن سال را هم کار کرد . خوب هم کار کرد مزدش را از 50 ریال روزانه به 70 ریال افزایش دادند . 3 ماه تمام کار کرد و در این سه ماه فقط 5 بار به خانه رفت . سال تحصیلی جدید شروع شد . با پولی که پس انداز کرده بود دوچرخه ای خرید . انگار دنیا را به او داده اند . فکر میکرد با این دوچرخه همه مشکلاتش حل شده است و انصافا خیلی از مشکلاتش حل شد . سال تحصیلی بدون اتفاق خاصی سپری شد تنها یک اتفاق برایش افتاد که سرنوشت ساز بود . صالح کمی به خود مغرور شده بود . اسمش در همه مدرسه به عنوان دانش آموز ممتاز پیچیده بود . همه دانش آموزان در مشکلات درسی به او مراجعه میکردند . فکر میکرد اگر درس هم نخواند نمره میگیرد . هر شب با دوچرخه 12 کیلومتر را طی میکرد و به خانه میرفت . امتحان نوبت اول فرا رسید اولین امتحان زبان خارجه بود از دیکته ترجه نمره -4- گرفت . مریض شد . تب رفت . سه شبانه روز در آتش تب سوخت . باز هم معلم ادبیات از خانه خودشان سوپ آورد و به جای اینکه او را به دکتر ببرد دکتر را به منزل صالح آورد . صالح خوب شد . دوچرخه را کنار گذاشت . مزل رفتنش به هفته ای یکبار در هفته تنزل پیدا کرد . تا پایان سال نیز نمره کمتر از 20 نگرفت . پس از پایان سال روز از نو روزی از نو. یک روز استراحت کرد و به معدن رفت و البته با دوچرخه . تحولاتی در معدن رخ داده بود . میخواستند منزلی برای مدیر عامل بسازند و کارگر بنایی میخواستند . مزد خوبی هم میدادند روزی 150 ریال . صالح کارگر ساختمانی شد . استاد کار مردی بود بسیار دهن لق و هرزه گو به همه گیر میداد و با کوچکترین بهانه ای حرفهای رکیک که در سن و سال صالح خیلی زشت به نظر می آمد بار بچه ها میکرد . صالح یک ماه کار کرد و با زرنگی خاص خود هیچ بهانه ای به دست استاد کار نداد که هرزگی کند تا نوبت سفید کاری شد . صالح قرار شد گچ بسازد . استاد گفت 4 پیمانه آب داخل استمبلی بریز و بعد گچ بریز تا روی آب را بپوشاند . بعد با کف دست گچ را به هم بزن تا مخلوط شود . اگر ریگی کف استمبلی بود بگیر و بیرون بریز و بعد روی داربست بگذار . اولین ظرف گچ آماده شد . استاد گفت سفت است کمتر گچ بریز . دومین ظرف را گفت شل است بیشتر گچ بریز ، سومین ظرف را گفت " پدر سوخته ، چرا شن ته ظر ف را نگرفته ای " انگار پتک 9 کیلویی توی سر صالح زدند . ضربان قلبش از فاصله چند متری مشخص بود و صدای تپش قلبش از فاصله ای دورتر شنیده میشد چشمهایش انگار کاسه خون شده بود شقیقه هایش برجسته و رگهای گردنش بیرون زده بود تمام قدرتش را در حنجره اش جمع کرد و گفت " خفه شو ، کثافت " و بعد ظرف گچ را بلند کرد و پاشید به تمام هیکل استاد کار . دو طرف یقه پیراهن خودش را گرفت و تا پایین پاره کرد – البته دکمه هایش کنده شد – و از ساختمان خارج شد . مدیر عامل رسید و گفت چه خبر است ؟ در میان های های گریه ماجرا را تعریف کرد . - آقای مدیر عامل از نظر استاد کار من گچ بد ساخته ام پدر مرده من چه تقصیر دارد . این اقا به همه بد و بیراه میگوید و هرزگی میکند . من بهانه دستش ندادم امروز بیخود و بی جهت به من گفته پدر سوخته . من دیگر اینجا کار نمیکنم . نه مزد میخواهم نه حاضرم اسم پدرم را به بدی ببرند . - تو که خیلی خونسرد بودی و بر اعصابت مسلط چرا یکباره بر افروختی انگار آتش توی صورتت روشن کرده اند . یک پدر سوخته که چیزی نیست . - چرا آقای مدیر عامل ! هست اگر پدر من گناه کار نیست چرا باید آتش گوری به او بدهند . من خطایی نکرده ام . آقای مدیر عامل صلح و اشتی و مدارا تا جایی است که به مقدسات من توهین نشود ، پدرم برای من مقدس است . اگر ده کشیده توی صورت من میزد اینقدر صورتم سرخ نمیشد اگر با همان ماله بنایی به سینه من میزد ایقدر قلبم درد نمیگرفت . انجا جای مدارا نیست جهان چون چشم و خط و خال و ابروست که هر چیزی به جای خویش نیکوست اگر نمیدانست که من پدر مرده هستم مطمئن باشید چیزی نمیگفتم ولی چون میداند و گفته قابل گذشت نیست . علاوه بر این ایشان مردی هرزه گوست و با سکوت من جری میشود ابراز ضعف پیش ستمگرزابلهی است اشک کباب باعث طغیان اتش است - حالا تو گذشت کن او حتما نمیخواسته ناراحت شوی و الان هم پشیمان است . - این که شما بگویی درست نمیشود باید خودش معذرت خواهی کند . بنا آمد و از صالح معذرت خواهی کرد و قول داد با بچه های دیگر هم بد دهنی نکند ولی صالح تصمیم خود را گرفته بود به مدیر عامل گفت : آقای مدیر عامل من پیش این بنا کار نمیکنم اگر در معدن کار دارید کار میکنم وگرنه این دو ماه هم روی 9 ماهی که نمیتوانم کار کنم . مدیر عامل صالح را به کارگاه معدن برد و حقوقش را هم معادل کارگرهای رسمی قرار داد . فردای آنروز صالح که زودتر از کارگرهای بنایی تعطیل می شد به خدا قوتی ساختمان کاران رفت خدا قوتی گفت و ایستاد . استاد بنا عوض شده بود . از حرفهای رکیک روزهای قبل خبری نبود . استاد از روی داربست پایین امد با صالح دست داد . پیشانی او را بوسید و گفت : - تو یه الف بچه من را عوض کردی دیشب با خدای خود عهد کردم زبانی که میتواند حرفهای خوب بزند را به سمت حرفهای بد نچرخانم و امید وارم خداوند مرا ببخشد ، تو هم مرا ببخش . برای پدرت هم چندین فاتحه خوانده ام و دیروز غروب سر خاکش رفتم و عذر خواهی کردم . صالح او را برای همیشه بخشید و یاد گرفت که در مقابل خشونت ،خشونت ثمری ندارد . اگر مدتی در مقابل خشن ملایم بودی و نتیجه ای نگرفتی باید مقابله به مثل کنی . صالح پشیمان شد که چرا روزهای اول که استاد بنا به دیگران فحش میداد اعتراض نکرد تا نوبت خودش نرسد . یاد گرفت که اگر میخواهد تحقیر نشود باید از تحقیر شدن دیگران نیز جلوگیری کند و بعدها این سخن پیامبر گرامی اسلام را یاد گرفت که تکبر در برابر متکبر عین تواضع است . این داستان را پدرم شبهای زمستان برای ما تعریف کرد و البته با آب تاب و طول تفصیل بیشتر و من خلاصه آن را نوشتم . داستان ادامه دارد و پدر ، سالهای بعد دنباله ان را خواهد گفت ، به تناسب سن وسال ما . ولی جنگ فقر و غنا هنوز هم ادامه دارد و همچنین مهرورزان و خشونت گران همچنان به کار خود ادامه میدهند . پدر قول داده است بزگتر که شدیم بقیه قصه را برای ما تعریف کند . او میگوید خیلی چیزهای دیگر از زندگی صالح میداند که در حال حاضر نمیتواند برای ما بگوید و خیلی چیزها هست که هرگز نمیتواند بگوید چون صالح راضی به بازگو کردن آن نیست . انتظار میکشیم تا روزی که پدر بقیه داستان صالح را هم برای ما تعریف کند . والسلام زمستان82 - اسد پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:داستان,داستان حریر و سوهان,حریر و سوهان,روستای گرمه,قسمت چهارم,, :: 10:51 :: نويسنده : meti
گفت پیغمبر که گر کوبی دری عاقبت زان در برون آید سری صالح به خانه امد همه از او استقبال کردند وشام خوبی هم برای او تدارک دیدند . گریه ها خیلی کم شده بود صالح در بیابان دلش را خالی کرده بود و بقیه پشت دار قالی . خیلی به خود فشار آورد که به مادرش بگوید که میخواهد درس بخواند اما نتوانست . روز بعد در نخلستان روستا با معلم کلاس چهارمش که خیلی همدیگر را دوست داشتند به هم رسیدند . پس از احوالپرسی معلم پرسید نمیخواهی مدرسه بروی . - خیلی دلم میخواهد درس بخوانم اما مادرم و بچه ها تنها هستند . - خوب هفته ای یکبار میتوانی به آنها سر بزنی - مادرم بعید است موافقت کند چون پدرم هم موافق نبود . - من میدانم مادرت موافق است - پس چه کسی کار کند و زندگی اداره کند - مادر و خواهرهایت با قالی بافی زندگی را اداره میکنند تو برو درست را بخوان - پس موافقت مادرم ؟ - با من ، من او را راضی میکنم . به همین سادگی مسئله درس خواندن حل شد . صالح به روستای 12 کیلومتری رفت و در کلاس اول راهنمایی ثبت نام کرد . مادرش و همان معلم آمدند اتاقی برایش اجاره کردند به ماهی 20 ریال و مختصر لوازم زندگی هم تهیه شد و مشغول درس خواندن شد . صالح شروع به تحصیل کرد و چه تحصیلی . همیشه از بقیه بچه ها جلو بود همه دانش آموزان میخواستند که او درس نخواند . گفتند در اتاقی که زندگی میکنی قبر مرده است و برای اثبات آن شبها ملحفه سفید به خود میپیچیدند و او را میترساندند . از سوراخ بخاری هیزمی اتاق سنگ و شن میریختند . کتکش میزدند . دفترش را پاره میکردند . ولی صالح تصمیمش را گرفته بود . هر سوالی که معلم میکرد اول صالح پاسخ میداد و درست هم پاسخ میداد . شبها بیش از 5 ساعت نمیخوابید انگار میخواست کتابهای درسی را یکجا وارد مغز خود کند . ظهر پنجشنبه پیاده به ده میرفت و صبح شنبه هم پیاده بر میگشت . صالح هنوز هم هر وقت به کف دستهایش نگاه میکند درد تمام دنیا جانش را فرا میگیرد . برف امد حدود 20 سانتی متر . صبح شنبه صالح کفش و کلاه کرد که برای مدرسه حرکت کند . همه اهل خانه مخالفت کردند ولی صالح مصمم بود میدانست دبیر ریاضی دنبال بهانه اوست . هنوز افتاب نزده بود حرکت کرد . گفتم کفش و کلاه . کلاه مال پدر مرحومش بود و کفش چیزی بود به اسم چپک که الان دیگر نیست دو سالی بود چپک را خریده بود و چندین بار وصله خورده بود صالح حرکت کرد . نیم فرسخ که رفت دیگر نه پاها مال خودش بود و نه دستها و بقیه بدن ولی نیرویی مرموز صالح را به جلو میبرد . ساعت 9 به مدرسه رسید . همه بدن و لباسهایش خیس بود . دبیر ریاضی صالح را پای تخته برد و لی صالح نتوانست گچ را نگه دارد . دستش رمق نداشت خیلی تلاش کرد که گچ را محکم بگیرد ولی با دو دست هم موفق نشد . از شدت نارحتی روی زمین نشست . ترکه انار آماده بود . یکی دستهای صالح را نگه داشت و معلم شروع به زدن کرد تا 17 چوب شمرد و دیگر نتوانست بشمارد. چشمهایش را باز کرد غروب آفتاب بود و معلم ادبیات که خدا حفظش کند بالا سرش نشسته بود . گفت الهی شکر . به هوش امد . با دستهای خودش چند تا قاشق سوپ به صالح خوراند . کم کم سر حال آمد ولی هنوز دستهایش هم کرخت بود و هم تاولهای خون آلود داشت . صالح همان موقع دبیر ریاضی را بخشید چون میخواست درس بخواند . سال تحصیلی رو به اتمام بود . صالح در امتحانات موفق شد و رتبه اول را کسب کرد . کسی به او تبریک نگفت به جز دبیر ادبیات . لوازم زندگی اش را جمع آوری کرد و با کامیونی که عازم ده خودشان بود به منزل رفت و در منزل از او استقبال خوبی به عمل آمد . همه خستگی هایش یکباره رفع شد . شنیده بود که درخت خرمای مثمر – که بار میدهد – تنها یک شبانه روز در سال استراحت دارد . اخرین خوشه آن را که بریدند پس از 24 ساعت خوشه سال جدید شروع به تکوین میکند .صالح یک شبانه روز استراحت کرد و به معدن رفت . پیوندهای روزانه
پيوندها
|
|||
![]() |