نگین انگشتر (روستای گرمه)
ادبی
آن شب دوباره دلم هوای قصه کرده بود . نمیدانم از قصه اردشیر بود یا هر چیز دیگر . از مادر طلب قصه میکنم . سالها بود که قصه نگفته بود یعنی آن حال و هوای همیشه نبود . بعد از مرگ پدر نه مادر پروای قصه گفتن داشت و نه ما دقت و حوصله و شنیدن ، ولی آن شب قصه میخواستم ، مادر به آسانی پذیرفت . نمیدانم به یاد غم ها و رنج های خودش افتاد ؟ به یاد پدر رفت و یا خدا می خواست چشم من را باز کند ، قصه کج کلاه خان را گفت . تمام که شد گفتم : - مادر ما که در این حوالی اسم کج کلاه خان نداریم اون روزها باور میکردم یا فکر میکردم که قصه میگی ، ولی حالا احساس میکنم آن چه میگی قصه نیست ، حکایت وروایت است و شاید خودت هم شاهد بوده ای به من بگو کج کلاه خان لقب کیست ؟ - مادر ، چرا کنجکاوی میکنی ؟ شاید خوب نباشد ، شاید راضی نباشد . - پس مادر قبول داری که قصه نیست ، حالا که قبول داری اسمشم بگو : - باشه مادر ، باشه میگم ولی تا این مرد زنده است حق بازگو کردن اسمش را نداری . قول میدی ؟ - قول میدم . - مادر ، کج کلاه خان اردشیره که اگر تو هم اونو نشناسی اون تو را میشناسه . شیرینی و دونک تو را خورده . به تو رونما داده ،با پدرت رفیق بودند و فامیل هم خودش و هم زنش . مغزم سوت کشید ولی از ملاقات خودم با اردشیر چیزی به مادر نگفتم . کلاه کج اردشیر و دانه های قرمز روی پایش مدام در مغزم دور میزدند . باقیمانده ماه اردیبهشت و خرداد هر روز که به مدرسه میرفتم پسر اردشیر را هم با خودم میبردم و بر میگرداندم و لا اقل هفته ای دو بار به دیدن اردشیر هم میرفتم . دانه های پای اردشیر در حال رشد بود ومن موفق نمیشدم او را به شهر بفرستم . دانه تا نزدیک زانو رسیده و حسابی قرمز شده بود . در آخرین اصرار و التماسی که داشتم گفت : - خرمن جو و گندم را که برداشتم میروم . خرمن برداشته شد . دانه نزدیک کشکک زانو رسیده و بزرگ شده بود . تقریبا به اندازه گردو . شماره تلفن پسر بزرگش را بدست آوردم و از تنها مخابرات منطقه با او تماس گرفتم که بداد پدرت برس . اردشیر را به یکی از شهرها بردند . غده را با عمل جراحی بیرون آوردند و برای آزمایش فرستادند تهران. بعد از یک ماه جواب آزمایش آمد . غده بد خیم بود . با مادر صحبت کردم . شنبه 9 مهر 1390برچسب:داستان,مکافات,روستای گرمه,داستان مکافات,کلاه,کج کلاه خان,, :: 22:12 :: نويسنده : meti
- صالح خوب کردی معلم شدی لابد دیگه نباید مثل من و پدر خدا بیامرزت هر روزی سر شاخه ای باشی و آخرشم دمت به هیج جا بند نباشه . حالا من رفتم یه جایی و مستمری میگیرم،پدرت خدا بیامرز که هیچی تو خیلی کار کردی تونستی درس بخونی. اردشیردر حال صحبت بود که خانمش ناهار آورد . تخم مرغ نیمرو ماست و نانی که دست پخت خودشان بود ، حتی روغنی که با آن نیمرو درست کرده بودند روغن گوسفندی بود که خودشان از ماست گوسفند تهیه کرده بودند . بعد از ناهار خواستم بلند شوم که اردشیر گفت : - صالح تو که درس خوندی ببین دونه های روی پای من چیه ؟ ببین مثل عدسه ، زیر پوستم بازی میکنه نگاه کردم روی ساق پای راستش دانه ای قرمز رنگ به اندازه عدس درشت زیر پوست بود بفهمی نفهمی رگهای خونی اطرافش . یک نگاه به دانه پایش کردم و یک نگاه به کلاه نمدی که به سر داشت ، یک گوشش زیر کلاه بود و یکی بیرون ، کلاهش را کج گذاشته بود . دلم شور زد ، چه ارتباطی بین این کلاه کج و آن دانه روی پای اردشیر بود ؟ آنچه به ذهنم فشار آوردم چیزی دستگیرم نشد ، گفتم : - اردشیر ، این چیزی نیست ، احتمالا روغن گوسفندی زیاد خوردی و گرمیت کرده . گشنیز بخور خوب میشه . ولی یه سر برو شهر ، هم با بچه هات دیدن میکنی هم دکتر میری . گفت : - صالح درختای خرما زاییده اند و باید نرشون بذارم اگر نه پسک میشن . بعد از پاک نر کردن درختا میرم. - خداحافظی کردم و به طرف ده خودمان حرکت کردم . از بچه ها من ویکی دیگر با مادر زندگی میکردیم بقیه رفته بودند سر خانه زنگی خودشان ادامه دارد.... پیوندهای روزانه
پيوندها
|
|||
![]() |