نگین انگشتر (روستای گرمه)
ادبی

 

گفت پیغمبر که گر کوبی دری          عاقبت زان در برون آید سری

صالح به خانه امد همه از او استقبال کردند وشام خوبی هم برای او تدارک دیدند . گریه ها خیلی کم شده بود صالح در بیابان دلش را خالی کرده بود و بقیه پشت دار قالی . خیلی به خود فشار آورد که به مادرش بگوید که میخواهد درس بخواند اما نتوانست . روز بعد در نخلستان روستا با معلم کلاس چهارمش که خیلی همدیگر را دوست داشتند به هم رسیدند . پس از احوالپرسی معلم پرسید نمیخواهی مدرسه بروی .

-        خیلی دلم میخواهد درس بخوانم اما مادرم و بچه ها تنها هستند .

-        خوب هفته ای یکبار میتوانی به آنها سر بزنی

-        مادرم بعید است موافقت کند چون پدرم هم موافق نبود .

-        من میدانم مادرت موافق است

-        پس چه کسی کار کند و زندگی اداره کند

-        مادر و خواهرهایت  با قالی بافی زندگی را اداره میکنند تو برو درست را بخوان

-        پس موافقت مادرم ؟

-        با من ، من او را راضی میکنم .

به همین سادگی مسئله درس خواندن حل شد . صالح به روستای 12 کیلومتری رفت و در کلاس اول راهنمایی ثبت نام کرد . مادرش و همان معلم آمدند اتاقی برایش اجاره کردند به ماهی 20 ریال و مختصر لوازم زندگی هم تهیه شد و مشغول درس خواندن شد .

صالح شروع به تحصیل کرد و چه تحصیلی . همیشه از بقیه بچه ها جلو بود

همه دانش آموزان میخواستند که او درس نخواند . گفتند در اتاقی که زندگی میکنی قبر مرده است و برای اثبات آن شبها ملحفه سفید به خود میپیچیدند و او را میترساندند . از سوراخ بخاری هیزمی اتاق سنگ و شن میریختند . کتکش میزدند . دفترش را پاره میکردند .

ولی  صالح تصمیمش را گرفته بود . هر سوالی که معلم میکرد اول صالح پاسخ میداد و درست هم پاسخ میداد . شبها بیش از 5 ساعت نمیخوابید انگار میخواست کتابهای درسی را یکجا وارد مغز خود کند . ظهر پنجشنبه پیاده به ده میرفت و صبح شنبه هم پیاده بر میگشت .

صالح هنوز هم هر وقت به کف دستهایش نگاه میکند درد تمام دنیا جانش را فرا میگیرد .

برف امد حدود 20 سانتی متر . صبح شنبه صالح کفش و کلاه کرد که برای مدرسه حرکت کند .

همه اهل خانه مخالفت کردند ولی صالح مصمم بود میدانست دبیر ریاضی دنبال بهانه اوست .

هنوز افتاب نزده بود حرکت کرد . گفتم کفش و کلاه . کلاه مال پدر مرحومش بود و کفش چیزی بود به اسم چپک که الان دیگر نیست دو سالی بود چپک را خریده بود و چندین بار وصله خورده بود صالح حرکت کرد . نیم فرسخ که رفت دیگر نه پاها مال خودش بود و نه دستها و بقیه بدن ولی نیرویی مرموز صالح را به جلو میبرد . ساعت 9 به مدرسه رسید . همه بدن و لباسهایش خیس بود . دبیر ریاضی صالح را پای تخته برد و لی صالح نتوانست گچ را نگه دارد . دستش رمق نداشت خیلی تلاش کرد که گچ را محکم بگیرد ولی با دو دست هم موفق نشد . از شدت نارحتی روی زمین نشست . ترکه انار آماده بود . یکی دستهای صالح را نگه داشت و معلم شروع به زدن کرد تا 17 چوب شمرد و دیگر نتوانست بشمارد.

چشمهایش را باز کرد غروب آفتاب بود و معلم ادبیات که خدا حفظش کند بالا سرش نشسته بود . گفت الهی شکر . به هوش امد . با دستهای خودش چند تا قاشق سوپ به صالح خوراند . کم کم سر حال آمد ولی هنوز دستهایش هم کرخت بود و هم تاولهای خون آلود داشت .

صالح همان موقع دبیر ریاضی را بخشید چون میخواست درس بخواند .

سال تحصیلی رو به اتمام بود . صالح در امتحانات موفق شد و رتبه اول را کسب کرد .

کسی به او تبریک نگفت به جز دبیر ادبیات .

لوازم زندگی اش را جمع آوری کرد و با کامیونی که عازم ده خودشان بود به منزل رفت و در منزل از او استقبال خوبی به عمل آمد . همه خستگی هایش یکباره رفع شد . شنیده بود که درخت خرمای مثمر – که بار میدهد – تنها یک شبانه روز در سال استراحت دارد . اخرین خوشه آن را که بریدند پس از 24 ساعت خوشه سال جدید شروع به تکوین میکند .صالح یک شبانه روز استراحت کرد و به معدن رفت .  

چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:منبع,, :: 22:34 ::  نويسنده : meti

داستانها از منبع ملموسی و خاصی گرفته نشده اند . منبع آن تراوشات زهن و گاهی هم وقایع زندگی شخصی است با اسم مستعار اسد.

دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:حریر وسوهان,داستان,حریر,سوهان,, :: 19:14 ::  نويسنده : meti

 

بسم الله الرحمن الرحیم

به راستی که همراه سختی آسانی است            ان مع العسر یسرا "قرآن کریم"

از حواس ظاهری فقط چشمهایش بسته بود وگرنه کاملا بیدار بود و هوشیار .

حدود دو ساعت بود که آفتاب بالا آمده بود ولی صالح هنوز در رختخواب بود و ظاهرا خواب .

از بعد از نماز صبح بگو مگوی پدر و مادر ادامه داشت و البته انسانهای سحر خیزی بودند . انگار گفتگو تمامی نداشت از مادر اصرار بود که باید بچه مان درس بخواند و از پدر انکار که " بچه آدم رعیت باید رعیتی کند ، درس به چه دردش میخوره " و مادر دلیل می آورد که " خودمان در آتش فقر و بی سوادی و نداری سوختیم میخواهی تنها پسرمان را هم بدبخت کنیم ؟ گوساله ها و بره ها را میفروشیم و صالح را به مدرسه میفرستیم تا درسش را بخواند " و پدر جواب میداد که

-        گیرم این گوساله ها و 5 بره را هم فروختیم اولا بعد چه کنیم این ها ممر در آمد ما هستند و تازه کفاف یکسال درس خواندن او را هم نمیدهد .

و مادر مجددا بر حرف خود پافشاری میکرد.

هم پدر حق داشت هم مادر . پدر میدید نمیتواند ، مریض است ، توانایی کار ندارد و تازه  فرزندش را برای تحصیل باید به روستایی بفرستد که 12 کیلومتر با روستای خودشان فاصله دارد . یک بچه 11 ساله چگونه میخواهد به تنهایی زندگی کند و درس هم بخواند . و مادر مدید همسرش با کارگری و کشاورزی به جایی نرسیده و همیشه هشت شان گرو نه است و تازه به خاطر کار در معدن سرب مریض هم شده است . و دیگر توانایی کار مختصر کشاورزی هم ندارد . صالح اگر چه 5 کلاس بیشتر درس نخوانده بود و خیلی هم علاقه به درس خواندن داشت و در تمامی 5 سال تحصیل شاگرد اول بود و قبل از اینکه به مدرسه برود تمامی کتابهای فارسی 5 سال ابتدایی را پیش معلم ده خوانده بود و حفظ کرده بود ولی حق را هم به پدر میداد هم به مادر . جنگ فقر و غنا در روستای 20 خانواری آنها بیداد میکرد تنها 5 خانوار بودند که میتوانستند فرزندشان را به مدرسه بفرستند و البته به جز یک خانواده که ارباب روستا بود بقیه تمایلی به تحصیل فرزندشان نداشتند و بچه هایشان هم استعدادی از خود نشان نداده بودند . 

 

واژه نامه

-        هم آب : در روستاها آب کشاورزی به شیوه های مختلف تقسیم میشود . مثلا بر اساس 12 یا 14 یا 16 یا 18 روز ولی در یک چیز مشترکند. هر شبانه روز آب به چهار نیم روز تقسیم میشود کسانی که در یک نیمروز آب با هم شریکند هم آب نامیده میشوند.

-        لیف چارلا : از لیفهای درخت خرما طناب درست میکنند . چهار رشته از این طنابها را به طرز مخصوصی به هم میپیچند . طناب ضخیمی درست میشود که از آن برای حمل هیزم و بالای درخت رفتن و ... استفاده میشود .

-        افسار : طناب مخصوصی که به سر الاغ میزنند تا مطیع باشد و در ضمن بتوانند او را ببندند .

-        پشکل : مدفوع الاغ

-        اخیه : قلاب مخصوصی که کنار آخور الاغ نصب میکنند تا افسار الاغ را به آن ببندند .

-        آخور :جایگاه مخصوصی که به ارتفاع حدود یک متری دیوار آغل نصب میکنند و در آن کاه و علوفه برای الاغ میریزند .

-        گرمی کردن : از اصطلاحات طب قدیم است شاید به قول امروزی ها بتوانیم بگوییم حساسیت . در طب قدیم روغن گوسفندی گرم است .

-        گشنیز : دانه های گیاهی است به همین نام که اصطلاحا سرد است و گرمی را درمان میکند .

-        نر : نخل خرما دو پایه است یکی نر و یکی ماده پس از خوشه در آوردن باید از خوشه های درخت نر که گرده دارد داخل خوشه های درخت ماده بگذارند تا درخت بار بگیرد .

-        پاک نر : نخل ها با هم خوشه نمیدهند و حتی یک نخل هم به تدریج – حدود یک ماه – خوشه هایش بیرون می اید هر خوشه ای که باز میشود باید گرده بگذارند . وقتی همه خوشه ها گرده گذاری شد اصطلاحا میگویند درخت پاک نر شده است.

-        پسک(pesk) : بار نگرفتن درخت خرما را پسک شدن میگویند . درختی که گرده گذاری نشود پسک میشود .

-        دونک (doonak):در روستاها فرزندی که متولد میشود دونک درست میکنند . دونک ، از گندم ، جو و اخیرا برنج برشته تهیه میشود .

-        رونما (roonema) : هر کس نوزاد را میبیند و زیارت میکند  با توجه به وسع مالیش چیزی به او میدهد به اصطلاح کادو .

 

آنچنان محو قصه شده ایم که یادمان رفته سریال تلویزیون را ببینیم ، هر چند می دونیم سریال تلویزیون تکرار میشه اما قصه گرفتن از پدر همیشه ممکن نیست .

- پدر ، ما که در این چند سالی هر وقت رفته ایم ده ، شما ما را در همه ی دهات برای گردش برده ای اسم اردشیر را نشنیده ایم حتی روی سنگ تاریخ قبر ها هم ندیده ایم .مادرت لقب گفت : "کج کلاه خان" و تو از روی کلاه کجش شناختی ، تازه اردشیر زنده بود ولی ما چه طور بفهمیم اردشیر کی بوده؟ حالا که مرده اسم واقعیش را بگو .

- نه فرزندم ، همسر اردشیر هنوز زنده است ویکی از پسر های او در شهر ما زندگی میکنه ، خوبیت نداره اگر من زنده بودم وهمسر 90 ساله اردشیر مرد واگر پسرش هم از شهر ما رفت ، یا ما به جای دیگه رفتیم اونوقت شاید گفتم.اگرم من مردم و نفهمیدید اردشیر که بوده چیزی از دست ندادید غرض عبرت گرفتن است خیال کنید این هم یکی از اون قصه هاییه که خودم می سازم و براتون می گم .

- آخه بابا این واقعیه.

- نه دخترم هیچوقت حکایت ها را نمی توان واقعی واقعی گفت خیلی از مطالب را که شما تاب شنیدنش را نداشتید نگفتم اما اگر تا تعطیلات نوروز صبر کنید به ده که رفتم اگر مادربزرگ صلاح دانست کامل تر براتون می گه واگه دلش خواست اسمش را هم می گه.

 

آتش منقل خل انداخته وسرخی در آن پیدا نیست ، پدر با چوبی آتش را زیر و رو می کند . آتش نیست وهمه خاکستر شده آهی می کشد ومی گوید

-        یک شبی پدر آتش را زیر ورو کرد وخاکستر بود امشب من ، شاید شبی هم شما این داستان را برای فرزندانتان تعریف کنید. نمی دانم آن روز شما دسترسی به هیزم و منقل وباد بزن دارید یا نه.                                                                          - راستی پدر این ابزار را از کجا آورده اید.                                                                         -  از مادرتون تشکر کنید. این باد بزن ساخت دست مرحوم پدر بزرگتان یعنی پدر من است منقل هم یادگار است، هیزم را هم مادرتون از هر جا بوده تهیه کرده چون می دونسته من بعضی وقتا فیلم یاد هندسون می کنه و می خوام خونه دهاتی بشه.

-         بابا متشکرم.

-        منم از شما تشکر می کنم . برید بخوابید که صبح زود باید بلند شید.

 

 

 

 

 

                                                                 زمستان 83

یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:مکافات,داستان زندگی,پرسش مهر,روستای گرمه,گرمه,, :: 3:54 ::  نويسنده : meti

 

در این پست یه داستان ادامه دار به نام مکافات که در  سال 85 در مسابقه پرسش مهر مقام استانی آورده را گذاشتم سعی میکنم هفته ای یه فصل از اونا قرار بدم.

 

مکافات

بس تجربه کردیم در این دیر مکافات                            با آل علی هر که در افتاد ور افتاد

میدانم در شبهای برفی اگر از پدر تقاضای قصه کنم می پذیرد.قصه های زیادی بلد است افسانه، سرگذشت، حکایت، روایت، خاطره و گاهی هم خودش میسازد.

امشب ظاهر هوا نشان میدهد که برف بالاخره خواهد بارید، از پدر تقاضای قصه میکنم، میپذیرد و به بعد از شام موکول میکند.شام را میخوریم،نگاهی از در حیاط به بیرون میاندازم دل هوا پر است و رنگ آن به قرمزی میزند. با تعجب از پدر میپرسم چرا رنگ هوا قرمز است. با لبخند میگوید از مزایای تمدن است. انعکاس لامپهای پر نور خیابان است که در این هوای اشباع از بخار آب چنین رنگی به آسمان داده، آسمان هم آسمانهی قدیم که طبیعی بود.

برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید



ادامه مطلب ...

علم عشق در دفتر نباشد


یكی از مریدان عارف بزرگی، در بستر مرگ استاد از او پرسید:
مولای من استاد شما كه بود؟
عارف: صدها استاد داشته ام.
مريد: كدام استاد تأثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟
عارف اندیشید و گفت:

در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند.


اولین استادم یك دزد بود.

شبی دیر هنگام به خانه رسیدم و كلید نداشتم و نمی خواستم كسی را بیدار كنم. به مردی برخوردم، از او كمك خواستم و او در چشم بر هم زدنی در خانه را باز كرد. حیرت كردم و از او خواستم این كار را به من بیاموزد. گفت كارش دزدی است. دعوت كردم شب در خانه من بماند. او یك ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون میرفت و وقتی برمی گشت می گفت چیزی گیرم نیامد. فردا دوباره سعی می كنم. مردی راضی بود و هرگز او را افسرده و ناكام ندیدم.


دوم سگی بود كه هرروز برای رفع تشنگی كنار رودخانه می آمد، اما به محض رسیدن كنار رودخانه سگ دیگری را در آب می دید و می ترسید و عقب می كشید. سرانجام به خاطر تشنگی بیش از حد، تصمیم گرفت با این مشكل روبه رو شود و خود را به آب انداخت و در همین لحظه تصویر سگ نیز محو شد.


استاد سوم من دختر بچه ای بود كه با شمع روشنی به طرف مسجد می رفت. پرسیدم: 

خودت این شمع را روشن كرده ای؟

گفت: بله.

 برای اینكه به او درسی بیاموزم گفتم: دخترم قبل از اینكه روشنش كنی خاموش بود، میدانی شعله از كجا آمد؟ دخترك خندید، شمع را خاموش كرد و از من پرسید:

شما می توانید بگویید شعله ای كه الان اینجا بود كجا رفت؟ 


فهمیدم كه انسان هم مانند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد، اما هرگز نمیداند چگونه روشن میشود و از كجا می آید ...


گفتم كه: بوي زلفت، گمراه عالمم كرد.

گفتا: اگر بداني، هم اوت رهبر آيد


 

 

هر چه خدا بخواهد..
آرتور اش
قهرمان افسانه ای تنیس
هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد.
طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند.

یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟"
آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:...

 

در سر تا سر دنیا
بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.
حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند
و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند
پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.
و دو نفر به مسابقات نهایی.
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟"
و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟"
 

میراث سه برادر


روایت سنگسر سمنان


در زمان قدیم مردی بود که سه پسر داشت . او در زندگی خود تنها ثروتی که داشت یک نردبان ، یک طبل و یک گربه بود . وقتی که مرد ، نردبان را پسر بزرگ ، طبل را پسر وسطی و گربه را پسر کوچک برداشت . پسر بزرگی بعد از مرگ پدرش به فکر دزدی افتاد . یک روز نردبان را برداشت برد به دیوار خانه حاجی گذاشت تازه می خواست از نردبان بالا برود که صدای حاجی را شنید که به زنش میگفت :« من میروم با فلان شخص معامله کنم . اگر معامله من و او سرگرفت یک نفر را می فرستم جعبه پول را به او بده بیاورد .» این را گفت و از خانه بیرون رفت . پسری که می خواست برود به خانه حاجی دزدی کند تمام حرف های حاجی را شنید یواشکی نردبان را برداشت برد خانه خودش گذاشت و برگشت آمد در خانه حاجی را زد .
 

برای خواندن کامل شده داستان به ادامه مطلب بروید.



ادامه مطلب ...

 

شام آخر
لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد:میبایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا،از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند،تصویر میکرد.کار را نیمه تمام رها کرد تا مدلهای آرمانیش را پیدا کند.                     
روز در یک مراسم همسرایی،تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت.جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره هش اتودها و طرحهاییش برداشت.
سه سال گذشت.تابلوی شام آخر تقریبا تمام شده بود،اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.
نقاش پس از روزها جستجو،جوان شکسته و ژنده پوش و مستی را در جوی آبی یافت.به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند،چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.
گدا را که نمیفهد چه خبر است،به کلیسا آوردند،دستیاران سر پا نگهش داشتند و در همان وضع،داوینچی از خطوط بی تقوایی،گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره بسته بودند،نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد،گدا،که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود،چشمهایش را باز کرد نقاشی پیش رویش رادید و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت:من این تابلو را قبلا دیده ام!!!
داوینچی با تعجب پرسید کی؟
-سه سال قبل،پیش از آن که همه چیزم را از دست بدهم.موقعی که در یک گروه همسرایی آواز میخواندم،زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم!!!
(برگرفته از کتاب شیطان و پریم)پائولو کوییلو
    

مردی مقابل پورسینا ایستاد و گفت:ای خردمند به من بگو آیا من هم مانند پدرم در تهی دستی و فقر میمیرم؟پورسینا تبسمی کرد و گفت:اگر خودت نخواهی خیر به آن روی نمیشوی.مرد گفت:گویند هر بار ما آیینه پدران خویشیم و بر آن راه خواهیم بود.پورسینا گفت:پدر من داراری مال و ثروت فراوان بود اما کسی جز مردم شهرمان او را نمیشناخت.حال من ثروت ندارم اما شهرت بسیار دارم.هر یک مسیری جدا را طی کرده ایم.چرا فکر میکنی همیشه باید راه رفته را باز طی کنیم.

مرد نفسی راحت کشید و گفت:همسایه ام چنین گفت،اگر مرا دلداری نمیدادید قالب تهی میکردم.پورسینا خندید و در حالی که از او دور میشد گفت:احتملا ترس را از پدر به ارث برده ای و مرد با خنده میگفت آری آری...

متفکر یگانه کشورمان ارد بزرگ میگوید:گیتی همواره در حال زایش است و پویشی آرام در همه گونه های آن در حال پیدایش است.

این سخن اندیشمند کشورمان نشان میدهد: تکرار تاریخ ممکن نیست.

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خبر،عـکس و مطلب از گرمه و دل نوشته و آدرس sooreno.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان