نگین انگشتر (روستای گرمه)
ادبی

 

واژه نامه :

1 –  بخاری دیواری : شومینه امروزی

2 –  گشنه : گرسنه

3 – شیره خرما : خرما را میپزند و شیره آن را میگیرند و میجوشانند تا غلیظ شود . غذایی بسیار مقوی است و مدت زیادی هم ماندگاری دارد و فاسد نمیشود .

4 – بالسویه : به طور مساوی

5 – نوگیر : زمین بایری که دایر کنند .

سربلندی

علی آقا پای بخاری دیواری نشسته بود و به شعله های آتش نگاه میکرد . هر از گاهی قطعه ای هیزم به داخل بخاری می انداخت . این بخاری هم گرما و هم روشناییش بود . زن و بچه هایش در اتاق دیگر زیر کرسی خوابیده بودند . به شعله های آتش نگاه میکرد و غم ، درونش را میخورد .

در زندگی هیچ کمبودی نداشت . تنها معلم ده بود ، بزرگترین مالک بود ، زن صبور و مهربان و بچه های اهل داشت . انبارهایش از غلات و خرما و علوفه ی احشام و شیره ی خرما و رب انار و ... پر بود . احشام زیادی اعم از بز و میش و گاو در اغل هایش داشت . آن قدر جنس و احشام داشت که اگر قحطی چندین سال هم طول میکشید غمی نداشت . اما درونش غوغا بود . ظهر که از مدرسه به مسجد میرفت بچه خردسالی را دید که چند بوته شلغم در دامنش ریخته و به خانه میرود . سوال کرد این شلغم ها را کجا میبری ؟

-      مادرم گفته شلغم ببرم ، آش بپزد . گشنه ایم .

-      آخه این شلغما که سرما زده و به درد نمیخوره .

-      نمیدونم ، مادرم گفته .

بچه و شلغم هایش جلوی چشمان علی آقا رژه میرفتند و او را تا نیمه شب بیدار داشتند .

آن سا ل به قدری برف آمد که هیچکس مشابهش را یاد نمیداد . حتی کربلایی علی که میگفتند بیش از 100 سال دارد و 14 بار پیاده به مشهد و دو بار به کربلا رفته بود چنین سرمایی را به یاد نداشت.

علی آقا از بابت خود نگرانی نداشت . انبارهایش پر بود ، آغل گوسفندانش پوشیده و حتی یک دام او تلف نشده بود . اما سایر مردم از قحطی به شدت آسیب دیده بودند . آنها آغل گوسفندانشان را با برگه های درخت خرما پوشانده بودند . آخر سالهای قبل زمستان کوتاه بود . برف خیلی کم میبارید . یخبندان هم نمیشد . به همین خاطر باغات ده نخلستان بود . مردم بیشتر دام ها را از دست داده بودند . البته الا غ ها سخت جان هستند و سقط نشده بودند .

مردم ده ، خرما را انبار نمیکردند . به تدریج از درخت میچیدند و مصرف میکردند . البته آنهایی که میخواستند شیره ی خرما بپزند بار چند نخل را یک جا جمع آوری میکردند و به شیره تبدیل مینمودند . خرماها روی درخت نابود شد . مردم واقعا در تنگنا بودند .

علی آقا به آتش بخاری نگاه میکرد و در فکر بود . میخواست مردم را از قحطی نجات دهد . توانائیش را داشت اما دنبال بهترین راه حل بود .

گاه فکر میکرد انبارها را باز کند و به مردم بگوید بیایند هرچه میخواهند بردارند اما پسندش نبود . عقل نهیبش میزد . خوب ، که چه ؟ یک عده زرنگ میایند موجودی انبار را جمع میکنند و به عده ای بی دست و پا چیزی نمیرسد .

تصمیم میگرفت اجناس خود را  بالسویه بین مردم تقسیم کند . اما فکر می کرد عزت نفس عده ای از افرا د پایمال میشود و گاه فکر دیگری در ذهنش جوانه میزد .

متوجه گذشت زمان نبود ، اما پیش خوانی اذان موذن ، صبح را به او نوید داد .

از اتاق بیرون آمد ، یخ حوض را شکست . افتابه مسی را پر آب کرد و آورد کنار بخاری آتش گرم کرد و رفت دستشویی . بعد با همان آب سرد حوض از جایی که یخ شکسته بود وضو گرفت فریضه ی صبح را به جا آورد . قران بعد از نمازش را خواند ، اما فکر بدبختی مردم دست از سرش بر نمیداشت . آن روز جمعه بود و مدرسه تعطیل ، به رختخواب رفت . دوساعتی خوابید اما بیشتر نتوانست بخوابد . مجددا به سراغ قرآن رفت . با قران خیلی مانوس بود . هر ماه حداقل 2 بار قرآن را از اول تا آخر میخواند با ترجمه .

 سهمیه روزانه اش را خوانده بود . همین طوری قرآن را باز کرد و با لحنی محزون شروع به خواندن کرد تصادفی بود یا خداوند میخواست او را کمک کند ، رسید به این ایه :

( لیس للانسان الا ما سعی ) . نتوانست از این ایه عبور کند چندین و چند بار خواند . نوری در دلش زبانه کشید و رشد کرد و سراسر وجودش را فرا گرفت ، نورانی شده بود .

راه کار را پیدا کرده بود اما نیاز به مشورت داشت .

به خانه مش حسین رسید ، در زد ، بفرما زدند ، یا اللهی گفت و وارد شد . مش حسین سرآمد کشاورزان ده بود ، همه حرفش را در زمینه کشاورزی قبول داشتند .

غلی آقا آنقدر احترام داشت که به حرمتش اجاق روشن کردند و چای گذاشتند .

بعد از صحبتهای متفرقه که بیشتر هم درباره سرما و قحطی بود علی آقا گفت :

-       مش حسین اگه بخوام ده جریب نوگیر بگیرم کجا مناسبه ؟

چشمان مش حسین گرد شد .

-      علی آقا حالت خوبه ؟ آخه تو این سوز و سرما ، اونم سالی که همه چی خشک شده نوگیرت چیه ؟

-      مش حسین ، من قبل از عید میخوام ده جریب زمین وا بگیرم ، تو فقط بگو کجا مناسبه ؟

-      لا اقل صبر کن عید بشه ، هوا بهتر بشه . روزا بلندتر بشن اون وقت دس به کار شو . بهاره که نمیتونی بکاری برای کشت پاییزه هم وقت زیاده .

-      مش حسین ، من میخوام شب عید این زمینها آماده کشت باشه .

-      آخه گیرم سال دیگه سال خوبی باشه ، آب از کجا میخوای بیاری ده جریب زمینو بکاری تو که بیشتر از همین زمینا و باغهات اب نداری .

-      نقل این حرفا نیس آب دارم یا ندارم سال خوبه یا بد به من مربوطه ، تو جای مناسب نوگیرو بگو این کار فقط از تو بر میاد .

-      خوب علی اقا اگه مرغت یه پا داره و میخوای 10 جریب زمین وا بگیری فقط زمینای پای امامزاده عبدالله جای توسعه داره . اونم آب جوشه است که کندش سخته .

-      سخته غیر ممکن که نیست .

-      نه ممکنه اما خیلی کارگر میخواد .

-      چه بهتر ، خودتو آماده کن فردا میخوام کارو شروع کنم . من درگیر مدرسه ام و نمیتونم خیلی پیشتون باشم . کارا رو تو اداره کن ، منم گاهی بهتون سر میزنم . فقط به خانوادت بگو 5 تا از خانمای ده رو روزا بفرسته خونه ما تا با کمک خونواده من برا کارگرا نهار درست کنن .

علی آقا از منزل مش حسین بیرون آمد و رفت به میدان ده . مردها که کاری نداشتند با بالا آمدن آفتاب و گرمای نسبی حاصل از آن کنار دیوار نشسته بودند . علی اقا با مردم سلام و احوالپرسی کرد و به انها گفت :

-      از فردا میخوام زمینای پای امامزاده عبدلله را توسعه بدم . از بچه 12 ساله -  البته مدرسه ای نباشه – تا پیرمرد 100 ساله . هر که توان کار کردن داره لازم دارم . غروب به غروبم مزدتونو میدم . هر کدوم پول میخوایید پول ، هر کدوم جنس میخوایید ، جو ، ارزن ، گندم ، ذرت ، خرما ، شیره ، کشک و ... بهتون میدم . هر کدوم الاغ دارید الاغاتونو بیارید ، علوفه و مزد الاغاتونم میدم .

-      مردم همه استقبال کردند ، فقط دو نفر گفتند پول میخوایم بقیه جنس خواستند .

صبح  شنبه 45 نفر پای امامزاده عبدلله جمع بودند . حتی کربلایی علی هم عصا به دست آمده بود ، گر چه کسی از او توقع کارکردن نداشت و نمیتوانست هم کار کند .

مش حسین افراد را 4 گروه تقسیم کرد . جوانان و کامل مردان با کلنگ و قلم و پتک ، آب جوشه ها را میکندند ، بچه ها و نوجوانان هم دوگروه شدند ، یک گروه ابجوشه های کنده شده را بار الاغ  میکردند و از محوطه خارج میکردند یک گروه هم از محل دورتر که مش حسین به "آن ها نشان داده بود خاک مناسب کشاورزی میاوردند . پیرمردها هم خاک را پهن و زمین را هموار کرده و کرت بندی میکردند .

ظهر شد ، مش حسین کارگران را برای نماز خواندن به امامزاده فرستاد و خودش به اتفاق چند نفر دیگر به منزل علی آقا رفتند . غذا آماده بود غذا را برداشتند ،خود علی آقا هم آمد ،با هم در صحن امامزاده ناهار خوردند.       

بعد از صرف ناهار علی آقا از مش حسین پرسید :

- از چند خانه کسی برای کار کردن نیومده ؟

- از 15 خونه کسی نیومده ،یعنی کسی را نداشتن که بفرستن . مرداشون مردن ، خودت که می دونی.

- نیم ساعت به این که کار تعطیل بشه 5 تا از کامل مردارو وردار بیا خونه ی ما ، همینا یی که آوردی غذا بیارن خوبن .

- چشم .

علی آقا رفت مدرسه ، غروب مش حسین به اتفاق 5 نفر رفتند منزل علی آقا . مزد تک تک افراد آماده بود . آن هایی که پول خواسته بودند مزد رسمی کارگر و انهایی که جنس خواسته بودند خیلی بیشتر از مزد یک کارگر . برای 15 خانواده ای که مردشان مرده بود . مثل کارگرها جنس در نظر گرفته بود .

کار آماده کردن زمین یک ماه طول کشید . 5 روز به عید مانده بود که کار تمام شد حتی جوی آب آن را هم آماده کرده بودند .

مردم علاوه بر اینکه در این مدت غذایی برای خوردن داشتند مقداری هم جنس پس انداز کرده بودند چون قانع و صرفه جو بودند .

آن سال ، قحطی به هیچکس نمود نکرد ، بهار رسیده بود . عده ای که توانایی داشتند میتوانستند برای کارگری به معادن اطراف بروند ، بقیه هم میتوانستند با پس انداز اندکشان چند راس بز بخرند و با توجه به سبز شدن مراتع از شیر دامها استفاده کنند . البته کمکهای موردی علی آقا به جای خود باقی بود .

شب عید مش حسین رفت دیدن علی آقا . پس از سلام و احوالپرسی و تعارفات معمول و عید مبارکی گفت :

-      علی آقا ببخشید اگه اون روز من به خاطر کم عقلی حرفایی به شما زدم که خوب نبود ، شما آبادی را که داشت میشکست نجات دادید . هیش که قحطی نفهمید ، هیش کسم فکر نکرد که داری بهش صدقه میدی ، همه فکر میکردن دارن نون بازوشونو میخورن .

خدا خیرت بده که با فکر بلندت مردمو نجات دادی . تازه این مردا اگه میخواستن یه ماه تو خونه بیکار بشینن و با گشنگی دست و پنجه نرم کنن ، حکما زن و بچشونم اذیت میکردن .اما شما فکر همه جا رو کرده بودی .

علی آقا ارام از جاش بلند شد قران لب طاقچه را برداشت و گفت :

-      مش حسین من از خودم چیزی ندارم ، این فکرو کتاب خدا به من داد . بیا به شکرانه تصمیم بگیر شبی یه ساعت بیا خونه ما ، بعضی وقتام من میام خونتون ، خوندن کتاب خدا رو بهت یاد بدم .

-      هر چند از من گذشته اما میدونم هر چی شما بگید شدنیه ، چشم ، تا 13 که هیچی . شمام بعد 6 ماه کار مدرسه و کشارزی هم خسه ای ، هم دید و بازدید داری . از روز 14 میام خدمتتون .

علی آقا اون ده جریب زمین را هیچ وقت کشت نکرد . چون واقعا آب اضافه نداشت اما کارش مردم ده را نجات داد .

بعدها در چشمه کار کردند . آب زیاد شد بعد از انقلاب اسلامی به جای جوی های خاکی کانال سیمانی کشیدند و آب به پای زمینهای امامزاده عبدالله هم رسید و آن را کشت کردند .

مردم ده اسم این ده جریب زمین را گذاشته اند : " نجاتیه "  

والسلام

نوشته ای از : " اسد "

بهمن 1387

 

هر چه خدا بخواهد..
آرتور اش
قهرمان افسانه ای تنیس
هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد.
طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند.

یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟"
آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:...

 

در سر تا سر دنیا
بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.
حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند
و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند
پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.
و دو نفر به مسابقات نهایی.
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟"
و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟"
 

 

شام آخر
لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد:میبایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا،از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند،تصویر میکرد.کار را نیمه تمام رها کرد تا مدلهای آرمانیش را پیدا کند.                     
روز در یک مراسم همسرایی،تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت.جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره هش اتودها و طرحهاییش برداشت.
سه سال گذشت.تابلوی شام آخر تقریبا تمام شده بود،اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.
نقاش پس از روزها جستجو،جوان شکسته و ژنده پوش و مستی را در جوی آبی یافت.به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند،چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.
گدا را که نمیفهد چه خبر است،به کلیسا آوردند،دستیاران سر پا نگهش داشتند و در همان وضع،داوینچی از خطوط بی تقوایی،گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره بسته بودند،نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد،گدا،که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود،چشمهایش را باز کرد نقاشی پیش رویش رادید و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت:من این تابلو را قبلا دیده ام!!!
داوینچی با تعجب پرسید کی؟
-سه سال قبل،پیش از آن که همه چیزم را از دست بدهم.موقعی که در یک گروه همسرایی آواز میخواندم،زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم!!!
(برگرفته از کتاب شیطان و پریم)پائولو کوییلو
    

مردی مقابل پورسینا ایستاد و گفت:ای خردمند به من بگو آیا من هم مانند پدرم در تهی دستی و فقر میمیرم؟پورسینا تبسمی کرد و گفت:اگر خودت نخواهی خیر به آن روی نمیشوی.مرد گفت:گویند هر بار ما آیینه پدران خویشیم و بر آن راه خواهیم بود.پورسینا گفت:پدر من داراری مال و ثروت فراوان بود اما کسی جز مردم شهرمان او را نمیشناخت.حال من ثروت ندارم اما شهرت بسیار دارم.هر یک مسیری جدا را طی کرده ایم.چرا فکر میکنی همیشه باید راه رفته را باز طی کنیم.

مرد نفسی راحت کشید و گفت:همسایه ام چنین گفت،اگر مرا دلداری نمیدادید قالب تهی میکردم.پورسینا خندید و در حالی که از او دور میشد گفت:احتملا ترس را از پدر به ارث برده ای و مرد با خنده میگفت آری آری...

متفکر یگانه کشورمان ارد بزرگ میگوید:گیتی همواره در حال زایش است و پویشی آرام در همه گونه های آن در حال پیدایش است.

این سخن اندیشمند کشورمان نشان میدهد: تکرار تاریخ ممکن نیست.

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خبر،عـکس و مطلب از گرمه و دل نوشته و آدرس sooreno.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان